Chapter25

38 10 0
                                    

_محموله‌ی شماره‌ی ۴ رو به منطقهB منتقل کنید. محموله‌ی شماره ۵ به منطقهC تمامی نیروها در حال آماده باش برای حمله، زمان آماده سازی ۱۵ دقیقه!
بعد از دادن دستور به سمت هانسه‌ای که با وجود دست‌های آسیب دیده‌اش در تلاش برای دسترسی به سیستم امنیتی کاخ آبی بود چرخید:"گزارش بده!"
هانسه زبونش رو روی لب‌های خشکش کشید و با فشردن پی در پی کلیدهای روی کیبورد جواب داد:" تقریبا کار تمومه، پنج دقیقه زمان میخوام."
هاندونگ با جدیت ضربه‌ی آرومی به شونه‌اش زد:"عجله کن!"
کمی از پسرک فاصله گرفت تا با یونگ بوک ارتباط بگیره، مرد جوان به همراه دسته‌ای از نیروهای ویژه درست در محوطه پشتی کاخ آبی منتظر فرصت مناسب بودن. هدف نفوذ به کاخ آبی و درگیری با نیروهای مستقر در کاخ بود تا چان به همراه نیروهای اصلی وارد کاخ بشه‌ و هاندونگ در غیاب جیسونگ عملیات رو هدایت می‌کرد. در اون حین هانسه در تلاش بود تا با هک سیستم امنیتی کار رو برای یونگ بوک آسون‌ کنه. با توجه به درگیری‌هایی که در بخش‌های مختلف شهر انجام شده بود سران فرقه به ناچار مجبور به ترک کاخ شده بودن و تنها کانگ سونگ شیک به بهانه‌ی محافظت از کاخ حضور داشت. گستردگی درگیری‌ها به حدی بود که حالا تعداد محافظین کاخ کمتر شده و بیشتر در مناطق دیگه حضور داشتن. با این حال زمان کمی برای نفوذ به کاخ وجود داشت و افراد حاضر در کاخ کار رو برای کانگ سخت می‌کردن. شنیده‌هایی وجود داشت که نشون میداد کانگ نتونسته نقشه‌اش رو عملی کنه پس باید خودشون دست به کار میشدن.
بنابراین مرد منتظر خبری از جانب یونگ بوک بود تا کاخ رو به دست افراد جونگین بسپاره.
هاندونگ به طور دائم ما بین مانیتورهای بزرگ در رفت و آمد بود و اوضاع مناطق درگیر رو بررسی میکرد و دستورهای لازم رو میداد.
_میتونم کمک کنم؟
با شنیدن صدای هیونجین چرخید و نگاهش کرد. پسرک لباس‌ رزم به تن داشت و موهای بلندش رو بسته بود. هدبندی پیشونی‌اش رو پوشونده بود، لبخند محوی روی لبش نشست، هیرا و چانگبین نبودن و تا برگشتنشون به کمک‌نیاز داشت. برگه‌هایی که توی دستش بود رو نشون هیونجین داد و گفت:" ریسک بزرگیه ولی مجبورم بهت اعتماد کنم پس حواست رو جمع کن. این کاغذ رو بگیر و بر اساس ترتیبی که روی کاغذ نوشته شده با افراد حاضر در این مناطق ارتباط بگیر، دستورات رو مو به مو اونطور که نوشته شده بهشون بده. میتونی این کار رو انجام بدی؟"
هیونجین نگاهی به کاغذ انداخت و لب‌هاش رو تو دهنش کشید، اضطراب شدیدی گرفته بود اما با این حال سرش رو با اطمینان تکون داد. نگاهش به سرتاسر اتاق که با مانیتورهای مختلفی پوشیده شده و افراد کمی پشت مانیتورها بودن افتاد. کل اتاق شامل ده مانیتور بزرگ بود که به دوربین‌های مداربسته مناطق مختلف و البته افراد حاضر در مناطق درگیر وصل میشد. مانتیورها شماره گذاری شده و بزرگ‌ترین مانتیور قرار بود تصویری از کاخ آبی و محیط داخلی رو به نمایش بذاره.
هیونجین مقابل مانیتور شماره ۵،۶،۷ که کسی بهشون نظارت نمیکرد ایستاد و نگاهی به برگه‌ی توی دستش انداخت. میکروفن رو روشن کرد و اولین دستور رو داد:"گروه شماره ۸...همگی به موقعیت آتش اعزام بشید."
با فشردن دکمه‌ای موقعیت رو عوض کرد، صداش می‌لرزید اما هیونجین سعی داشت به خودش مسلط باشه. هاندونگ حین صحبت با افراد حاضر در اتاق حواسش به هیونجین بود و می‌دید که پسر جوان چطور تمام‌تلاشش رو میکنه.
_گردان شماره ۵، در موقعیت.
نگاه هیونجین به مانیتوری که روی بخشی از گانگنام متمرکز شده و تصویر سربازان دشمن رو که وارد محوطه‌ی تعیین شده در نقشه‌ی کنار مانتیور میشدن دید. طبق دستورالعملی که روی کاغذ نوشته شده بود صبر کرد و بلافاصله صدای مردی گوش‌هاش رو پر کرد:"مرکز، ما درموقعیت مستقر و متتظر دستور حمله‌ایم."
هیونجین بزاقش رو قورت داد و نگاهی به هاندونگ انداخت. بشدت دلش میخواست در اون لحظه چانگبین کنارش باشه و بهش اطمینان بده، مرد جوان هنوز برنگشته بود و هیونجین بدون اون احساس تنهایی می‌کرد. هاندونگ با دیدن نگاه مستاصل هیونجین لبخند محوی زد و با جدیتی که همچنان در صداش حاکم بود فریاد کشید:" حواست به کارت باشه سرباز هوانگ، میخوای همینطوری به اطراف زل بزنی؟"
هیونجین وحشت‌زده از جا پرید:"متاسفم قربان!"
به سرعت توجهش رو به مانیتور داد و در حالی که با استرس به پیشروی نیروها چشم میدوخت، مردی رو که منتظر دستور بود مورد خطاب قرار داد:"افراد آماده..."
با ورود کامل نیروهای فرقه به منطقه‌ی آتش ناگهان فریاد کشید:"آتش!"
صدای خنده‌ی مرد جوانی که کنارش بود بلند شد و با شوخی بهش گفت:" آروم باش پسر! نمیخواد فریاد بزنی."
هیونجین دستپاچه تعظیم کرد:"متاسفم!"
دوباره به مانیتور چشم‌ دوخت، خیلی زود شاهد درگیری مسلحانه بین افراد دو طرف شد. اطراف دو سمت منطقه‌ی آتش در حال شلیک و تیراندازی بودن، دیدن افرادی که با برخورد گلوله روی زمین میفتادن حالش رو بهم می‌ریخت. بطری آبی رو که توی جیبش بود بیرون کشید تا با خوردن آب خودش رو آروم کنه. در اون حین تصمیم گرفت خودش رو با برگه‌ی دستورات مشغول کنه.
هاندونگ منتظر بالا سر هانسه ایستاده و منتظر بود تا پسر جوان به همه‌ی نقاط کاخ آبی دسترسی پیدا کنه. در اون حین با ورود هیرا و چانگبین به سمتشون چرخید:"حالش چطوره؟"
چانگبین جواب داد:"حالشون خوبه، کار با موفقیت انجام شده. ایشون سالمن و به موقعیتشون رفتن."
هاندونگ سرش رو تکون داد و توجهش رو به هانسه داد:"اینم از این.حالا میتونید نظاره‌گر تمام کاخ آبی باشید."
هاندونگ با دست به مانیتوری که هیونجین رو به روش ایستاده بود اشاره کرد:"هیرا برو کمک هیونجین. چانگبین میتونی همینجا کمک حال من باشی؟"
چانگبین نیم نگاهی به هیونجین انداخت و با دیدن چشم‌های منتظرش انگشت شستش رو نشونش داد و دوباره به طرف هاندونگ برگشت:"چیکار باید بکنم؟"
هاندونگ چند برگه‌ی دیگه رو به دستش داد تا مثل هیونجین دستورات لازم رو به گروه‌های مختلف بده.
هانسه تمام توجهش رو به لپ تاپش داده بود تا مبادا مشکلی پیش بیاد در حالی که، فکر سونگوو لحظه‌ای رهاش نمی‌کرد. در این چند روز خیلی به این مسئله فکر کرده بود.
هانسه اطمینانی به گفته‌های گیل نام نداشت، زندگی کنار اون مرد بهش یاد داده بود که هرگز قرار نیست حقیقت رو از اون مرد بشنوه و اگه قراری حقیقتی رو براش برملا کنه قطعا به فکر منافع دیگه‌ایه، حقیقتی که با دروغ آمیخته شده بود.
_یونگ بوک! درست انتهای راهرو دو تا محافظ مسلح حضور دارن...حدود ۱۰ نفر در حال اضافه شدن به بادیگاردهای حاضر در عمارت  هستن.. همگی مسلح و آماده‌ی جنگ.. چان! سعی کن با سونگ شیک ارتباط بگیری.
_مفهوم شد!
با صدای هیرا تصاویر بیشتری از کاخ آبی رو رو مانیتور آورد تا کنترل اوضاع رو براشون ساده‌تر کنه‌. هرکسی به سختی مشغول هدایت نیروهایی بود که در مناطق مختلف حضور داشتن. مانیتورها تصویری از جهنم به پا شده در سطح شهر رو نشون میداد. هر منطقه از پایتخت شاهد درگیری شدید دو نیرو بود،. بارش گلوله،  انفجار پی در پی و رودخانه‌ای از خون که همه جا جریان داشت با گرمای حاصل از آتش سوزی ساختمون‌ها ترکیب می‌شد تا یک جهنم واقعی رو برای شاهدان تداعی کنه. اوضاع در جاهایی که نبرد تن به تن جریان داشت حتی بدتر هم شده بود. دیدن مردان و زنانی که بدون معطلی و با حرص و ولعی زیاد در حال دریدن پوست و گوشت هم بودن، مثل کابوسی بود که تا ابد تو فکرهاشون تکرار میشد. اوضاع تا به اون لحظه به نفع جیسونگ و ارتشش پیش میرفت، علی رغم تلفاتی که در این نیم روز داشتن اما مرحله سوم عملیات طبق نقشه پیش می‌رفت. چند سال مدارا و تلاش و البته، گنجینه‌ی باارزشی که مینهو بهشون هدیه داده بود بالاخره جواب میداد تا اون گروه بتونن به هدفشون برسن.
مشکل اصلی اون‌ها تسخیر کاخ آبی که نماد قدرت فرقه حساب میشد نبود، کاخ آبی همین حالا هم آماده برای پذیرایی از میزبانان به حقش بود اما مسئله‌ای اصلی درست از زمان تسخیر کاخ شروع میشد. هنوز نیمی از شهرهای بزرگ تو دست فرقه بودن و درگیری اصلی تو پایتخت اتفاق می‌افتاد. راه نسبتا درازی در پیش داشتن و هر آن منتظر اتفاق غیرمنتظره‌ای بودن، جنگ قواعد خودش رو داشت و غافلگیری‌های مخصوص به خودش!
_یونگ بوک مراقب باش!
با صدای فریاد هیرا برای لحظه‌ای توجه همه به دختری جلب شد که با چشم‌های گرد شده شاهد درگیری نیروهای خودی با محافظین کاخ شده بودن.
هیرا به سرعت با چان ارتباط گرفت:"برنامه عوض شد، همین الان وارد عمارت بشید."
...
_دریافت شد!
با چراغ سبزی که هیرا نشون داد، یونگ بوک با دست به نیروهایی که پشت سرش در حالت آماده باش بودن اشاره کرد و خیلی زود دو گروه مبارز به سمت کاخ به راه افتادن. با رسیدن به محوطه پشتی بونگ بوک و یکی از تیراندازان حساب چهار محافظی که اون اطراف پرسه میزدن رسیدن و با قدم‌هایی آروم وارد محوطه‌ای اصلی عمارت شدن.
حدود ده محافظ مقابل درهای اقامتگاه کشیک می‌دادن و پنج نفر دیگه در اطراف محوطه دیده میشدن. یونگ بوک انگشت اشاره‌اش رو به سمت پنج مرد گرفت تا مرد میانسالی که صورت‌ سوخته‌اش رو با نقاب پوشونده بود به همراه افراد تحت فرمانش حواسشون رو پرت کنن.
مرد نقاب پوش به همراه شش نفر دیگه از گروه جدا شدن و هر کدوم یکی از محافظین رو از پا انداخت. غافلگیری مهم‌ترین عنصری بود که برای مقابله با دشمن استفاده می‌کردن و تا به اون لحظه بخوبی جواب داده بود.
یونگ بوک به طرف افرادش چرخید:"تو موقعیت‌های مشخص شده‌تون مستقر بشید، به محض اعلام من همزمان شروع به تیراندازی کنید."
نیروهای تحت فرمان یونگ بوک با احتیاط از هم فاصله گرفتن تا تو موقعیت‌هاشون مستقر بشن. سلاحی که استفاده می‌کردن مجهز به صدا خفه کن بود.
یونگ بوک دستش رو بالا برد و با پایین آوردن دستش شلیک شروع شد. محافظین حتی فرصتی برای مقابله نداشتن و در عرض چند دقیقه تنها جنازه‌های بی‌جونشون روی زمین باقی موند. یونگ بوک به جلو اشاره کرد و نیروها شروع به پیشروی کردن. پیش از ورود به ساختمون اصلی موقعیت نیروهای دیگه رو بررسی کرد و با اطمینان از موقعیشون توجهش رو به در ورودی داد.
یکی از سربازان، با اطیمنان از ماسک افراد نارنجکی که از گاز اشک‌آور پر شده بود داخل سالن انداخت و خیلی زود صدای فریاد چند محافظی که اون تو بودن به هوا رفت. یونگ بوک با چند شلیک کار محافظین رو ساخت و وارد عمارت شدن.
_تیانگ تو و افرادت از اون طرف،  بقیه به دنبال من. هیرا گزارش بده!
بلافاصله صدای هیرا تو گوشش پیچید:" تالار مطبوعات اشغال شده، کاخ پذیرش دولتی در حال اشغاله."
_موقعیت چطوره؟
_چیز خاصی به چشم نمیخوره...عجیبه!
یونگ بوک اخم‌هاش رو در هم کشید و در حالی که به رو به رو نشونه گرفته بود به پیش رفت. بخش اعظمی از نیروهای کاخ برای تسخیر پایگاه اعزام و با انفجار پایگاه تمامی افراد کشته و یا بشدت زخمی شدن. حالا عمارت نیروهای کمتری داشت اما باز هم چنین خلوتی مشکوک به نظر می‌رسید. اخم‌هاش بشدت در هم رفت،صدای تق آرومی به گوش رسید و بلافاصله با دیدن نارنجکی که به سمتشون پرتاب شد با فریاد نیروها رو عقب روند.  تنهاچند ثانیه زمان برای فرار داشتن و این برای فرار همه‌ی اون‌ها کافی نبود. با صدای انفجاری که پیچید صدای فریاد چند نفر به هوا رفت، یونگ بوک و بقیه خودشون رو روی زمین انداخته بودن تا از آسیب احتمالی در امان باشن. و صدای فریاد هیرا تو گوشش پیچید.
_یونگ بوک مراقب باش!
قدرت نارنجک بالا نبود اما نیروی کافی برای زمین گیر کردن چند سرباز رو داشت. در حقیقت فلسفه‌ی استفاده از اون خرید زمان برای حمله بود. بلافاصله صدای تیربارون از هر طرف به گوش رسید و یونگ بوک به همراه افرادش به سختی به بیرون از ساختمون دویدن، در حالی که بدن‌های زخمی چند نفر روی زمین افتاد. یونگ بوک نارنجکی رو بیرون کشید و با کشیدن ضامن داخل عمارت انداخت. همین انفجار این بار فرصتی برای اون‌ها بود. یونگ بوک نگاهی به نامدونگ انداخت و بلافاصله چندین نارنجک داخل عمارت پرتاب شد.
با شنیدن صدای تیراندازی که در نزدیکی به گوش میرسید متوجه چانی شد که به همراه ۲۰ نفر با نیروهایی که حالا در محوطه‌ی بیرونی در حال دفاع از خودشون بودن درگیر شدن. همین موضوع باعث غافلگیری نیروهای فرقه شد. یونگ بوک با چان ارتباط گرفت:"کاملا به موقع بود دوست من!"
بلافاصله صدای خنده‌ی چان رو شنید"یک هیچ به نفع من."
بلافاصله با اعلام امن بودن ساختمون دوباره داخل عمارت یورش برد و با دستگیری چند فرد باقی مونده به طرف اتاقی که مختص به سونگ شیک بود راه افتاد. جایی که مرد با دستان بسته و سر و صورت خونی انتظارشون رو می‌کشید. یونگ بوک به مردی که با دیدنش جون تازه‌ای گرفته بود نزدیک شد و چسبی رو که به دهنش زده شده بود کند.
سونگ شیک خنده‌ی دردناکی سر داد:"دیگه داشتم ناامید میشدم مرد جوان!"
یونگ بوک دست‌هاش رو باز کرد و تشر زد:" چرا به این وضع افتادی؟"
سونگ شیک به سختی بلند شد و ایستاد:" قبل از این که بیاید نمیدونم چطور...اما اون‌ها از نقشه‌ی من باخبر شدن. برای همین دست و پام رو بستن و این حال و روزمه!"
یونگ بوک نگاهی به اطراف اتاق درهم شکسته انداخت:"پس چرا اینجا اینطور خالیه؟"
سونگ شیک در حالی که از اتاق خارج میشد و جلیقه‌ی ضد گلوله‌ای که نامدونگ بهش میداد میپوشید گفت:" چون اینجا دست خالی هستیم. با آتیش بازی‌ای که ژنرالتون راه انداخت و البته درگیری‌های اخیر اولویت تغییر کرد. پس گرفتن یه ساختمون کار سختی نیست به این شرط که کل شهر سقوط نکنه! با این حال اگه مراقب نباشید ممکنه عواقب بدی در انتظارمون باشه. من همه‌ی راه‌های ارتباطی به خارج از عمارت رو بستم اما دیر یا زود متوجه این مصیبت میشن."
صدای شلیک و درگیری همچنان به گوش می‌رسید و این یعنی کار باقی نیروها تموم نشده. یونگ بوک به طرف نامدونگ چرخید:"ایشون رو به خارج از عمارت ببرید. بقیه افراد با من بیاید!"
سونگ شیک نفسی گرفت و قبل از رفتن گفت:" اگه امروز بتونید کامل به اینجا مسلط بشید باقی کار براتون آسون خواهد شد. برید به اتاق کار من، پشت کتابخونه‌ای که اونجا هست چیزهای جالبی مخفی شده!"
...
_شما نمی‌تونید منو دستگیر کنید!به چه حقی با من چنین رفتار می‌کنید؟
مرد ۳۵ ساله با اخم‌های درهم فریاد کشید و پشت میز طلاکاری شده‌اش ایستاد:"من شاهزاده‌ی این کشورم!"
پوزخند دردناکی روی لب‌های سونگمین نشست. از مردی که رو به روش ایستاده بود بیشتر از همه نفرت داشت و حالا متوجه میشد که پادشاه چرا به هیچکدوم از فرزندانش برای ادامه‌ی پادشاهی اعتماد نمیکرد‌. هر کدوم از اون سه نفر علی رغم ظاهر موجه یا گرفتار طمع خودشون بودن و یا توانایی لازم برای اداره‌ی کشور رو نداشتن ک این مرد از همه منفورتر جلوه می‌کرد.
مردی که با وقاحت پدرش رو به بستر بیماری کشونده و زمینه رو برای قدرت گیری فرقه‌ی آتش فراهم کرده بود. مردی که امضای خونینش پای قراردادهای جهنمی فرقه دیده می‌شد و سونگمین اگه توان و اجازه‌اش رو داشت، گلوی مرد رو با دندونای خودش می‌جوید.
دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و با غرشی که باعث ترس مرد شد گفت:"شاهزاده؟ تو یه خائنی که برای رسیدن به خواسته‌های حیوانیش دست به هرکاری میزنه، حتی کشتار بچه‌های بی‌گناه...مقاومت کافیه شاهزاده‌ی قلابی. همه‌ی افرادت تسلیم شدن و سر دوست‌هات به قدری شلوغه که نمیتونن به کمک بیان. افراد دستگیرش کنید."
چندین نفر همزمان به مرد نزدیک شدن و خیلی زود دست‌هاش به وسیله‌ی دستبند سردی به اسارت دراومد. سونگمین با انزجار کیسه‌ای رو روی سرش کشید و جلوتر از بقیه به سمت بیرون راه افتاد.
جیونگ...شاهزاده‌ی دوم کره برای سونگمین حکم سوهان روح رو داشت. مردی که تاثیر بسزایی در قدرت گیری فرقه و حتی پیشبرد پروژه‌ی کدا داشت، دیوانه‌ی قدرتی که آوازه‌ی فساد و بدنامیش در تمام کشورهای اطراف پیچیده و ورودش به بسیاری از این کشورها ممنوع اعلام شده بود. همون کسی که واسطه‌ی آشنایی فرقه با دولتمردان و افراد مختلفی شده بود و سونگمین، طبق وظیفه‌ای که عهده داشت دستگیرش کرد. شروع طوفانی برای به دام انداختن افرادی که با خیانت خودشون باعث چنین اتفاقی شده بودن.
با خروج از ویلای شاهزاده تماسی از طرف مینهو دریافت کرد. مردی که در نقطه‌ای نزدیک به سونگمین ظاهرا در حال مذاکره با چند تاجر بود که مهم‌ترین شریک تجاری فرقه محسوب میشدن اما در واقع دامی پهن کرده بود تا شکار به دامش بیفته.
موفق شده بود و حالا باید مهار محافظینی که خطری برای اون و ملانی محسوب میشدن به سونگمین بسپاره.
سونگمین تماس رو وصل کرد و به جای مینهو صدای ملانی رو شنید:"حدود ۳۵ نفر داخل اتاق هستن و نزدیک ۵۰ نفر مسلح بیرون ساختمون منتظرن. تجهیزاتشون شامل سلاح‌های گرم سبک و چند ماشین جنگیHumvee . باید احتیاط کنید چون مینهو در موقعیت خطرناکیه!"
سونگمین هومی کرد و در حالی که سوار اتومبیل میشد گفت:"کار همشون تمومه."
ملانی اما نمیتونست آسوده باشه. اینطور نبود که چنین شرایطی رو تا به حال تجربه نکرده باشه. اون همیشه به نوعی از نیروهای خط مقدم به حساب میومد و ترسی از درگیری نداشت. ترس و نگرانی اون بابت مینهویی بود که مثل همیشه لباس‌های فاخری به تن داشت و با هوش و ذکاوت و پیش کشیدن مسائل مختلف، هوش تجاری افرادی  که اطرافش حلقه زده بودن به چالش می‌کشید.
مرد جوان به خوبی میدونست چطور باید اطرافیانش رو تحت تاثیر قرار بده و حس احتیاطشون رو خنثی کنه. با این حال تغییر زیادی کرده بود و این‌رو به  راحتی میشد از چشم‌های بی‌فروغ و گود افتاده‌اش متوجه شد.
ملانی گوشه‌ی انبار مشروباتی که زیر زمین اون ساختمون بزرگ بود ایستاده بود تا با اشاره‌ی مینهو مشروبات آلوده به مواد خواب آور رو به خورد مهمون‌های نه چندان محبوبشون بده. مطمئن بود که این مشروبات پیش از رسیدن به میز چک‌خواهند شد بنابراین، با توجه به اطلاعاتی که داشت و زمان بندی سونگمین از داروهایی استفاده کرده بود که به آرومی و در عرض چند دقیقه هوشیاری افراد رو مختل کنن.
بالاخره زمانش فرا رسید و ملانی با اشاره به دختری که لباس‌های سرخ مخملی به تن داشت سینی مشروب رو برداشت و دخترک با برداشتن بطری‌های مشروب و بعد از اضافه کردن قرص‌های پودر شده به راه افتاد.
ملانی با طمانینه از پله‌ها رو بالا رفت و لبخند گرمی روی لبش نشوند. به محض ورود به اتاقی که حدود ۱۵ نفر رو در خودش جا داده و سرتاسر از رنگ‌های تیره و وسایل زینتی قدیمی پوشیده شده بود، نگاه گرسنه‌ی چند مرد روی خودش و دختر کناریش نشست. ملانی لباس‌ پوشیده و رسمی به تن داشت اما دلیل خوبی برای مهار نفس کفتارها نبود!
درحالی که سعی داشت خشمش رو نشون نده خم شد با لبخندی که با دیدن مینهو عمیق‌تر شده بود بوسه‌ای گوشه‌‌ی لب‌های مرد گذاشت:"چطوره گفت و گوتون رو با این نوشیدنی گوارا ادامه بدید؟ مطمئنم عالیجنابان از مزه‌ی بی‌نظیر این مشروب شگفت‌زده خواهند شد!"
صدای خنده‌ی چند نفر بلند شد و تاجر ۵۰ ساله‌ای که رو به روی مینهو نشسته بود به بادیگاردهاشون اشاره کرد. ملانی با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداخت و بااشاره به دختر سرخ پوش گفت:" نارا لطفا خیالشون رو از بابت نوشیدنی‌ راحت کن! دوست دارم بادیگاردهای شما که وظیفه‌ی سنگینی دارن هم از این نوشیدنی لذت ببرن."
نارا لبخند محوی زد و برای بادیگاردی که خیره نگاهش میکرد مشروب ریخت. بادیگارد یک نفس تمام مشروب رو سر کشید و بعد از چند ثانیه با اطمینان از سلامت مشروب کنار کشید.
طولی نکشید که تمام افراد حاضر در جمع به جز مینهو و دو دختری که کنارش بودن از اون مایع سرخ رنگ نوشیدن.
تنها ده دقیقه زمان برد تا آثار دارو خودش رو نشون بده و افراد تک تک روی زمین بیفتن.
مردی که کنار مینهو نشسته بود با خشم یقه‌ی مینهو رو تو دست‌هاش گرفتار کرد تا چاقویی رو که عادت به حملش داشت تو گردنش فرو کنه اما خیلی زود توسط نارا زمین گیر شد. بادیگاردهایی که از بطری متفاوتی مشروب خورده بودن زودتر از اربابانشون بیهوش شدن.
ملانی پوزخند صدا داری به جمعیتی که غرق خواب بود زد و شونه‌ی مینهو رو گرفت:"امیدوارم سونگمین طبق زمانبندی برسه. نارا قفل امنیتی رو فعال کن!"
نارا سرش رو تکون داد و بلافاصله با استفاده از موبایلش قفل امنیتی اتاق رو فعال کرد. به این ترتیب کسی نمیتونست وارد اتاق بشه و پیش از لمس در به واسطه‌ی حصار الکتریکی زمین‌گیر میشد.
مینهو به آرومی از جا بلند شد و با شنیدن صدای تیراندازی خطاب به جمعی که گوش شنوایی نداشت  با خونسردی گفت:"عاقبت طمعکاری بی‌مورد، مرگ در عالم رویاست. اما مرگ اصلی زمانیه که مقابل مردم بایستید و جواب پس بدید."

🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴Where stories live. Discover now