خورشید نیمه جان از لا به لای ابرهای سیاه سرک میکشید و روی زمین گل آلود میتابید. بوی خاک بارون خورده با تلخی دود آتیش ترکیب میشد و عصبهای بینی مردمان آشفته رو تحریک میکرد.
صدای گوشخراش انفجار و رگبار گلولهها صدایی بود که سکوت شهر رو درهم میشکست. هر کسی در گوشهای از اون آشفته بازار در تلاش برای نجات جانش بود، با بیرحمی گلولهها رو روانهی سینهی دیگری میکرد و گاهی ترکشهای بیرحم جان دیگری رو میگرفت. صدای غرش خودروهای جنگی و شعلههای آتش درهم آمیخته بودن. ساختمانهای نیمه مخروب به طور کامل فرو ریخته بودن، برجها و آسمان خراشهایی که سر به فلک کشیده بودن با متانت و وقار همیشگی ایستاده بودن تا، هیولای آتش ذره ذره وجودشون رو ببلعه.
سیاهی ابرها با سیاهی جنگ پوشیده شده بود و زمین، به سوگ فرزندانش خون گریه میکرد. فرزندانی که همگی از جد واحدی بودن اما حالا مثل کفتارهایی گرسنه در حال دریدن تن هم بودن. برای چه میجنگیدن؟ چه طمعی باعث شده بود که این چنین بیرحمانه جان همدیگه رو بگیرن؟ چه چیز این دنیا ارزش این جنگرو داشت؟
زمین زیر پای سربازان چکمه پوش میلرزید و گهگاه خشمش رو سر آدمهایی که لباسهای سیاهشون با طرحی از شعلهی آتش میدرخشید خالی میکرد. انگار زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن تا مرد جوانی رو که دوشادوش سربازانش میجنگید و با مرگ هر سرباز تکهای از روحش مثل آینه شکستهای روی زمین میفتاد آرام کنن. مردی که زخمهاش تبدیل شد به سلاحی برای مبارزه با بیرحمیهای انسانها و جایی در اعماق افکارش خودش رو شبیه اونها میدید.
مردی که درون نفربر زره پوش نشسته بود و جلوتر از همه به پیش میرفت. آتش بس یک هفته پیش به پایان رسیده و حالا دو طرف با تمام قوا درحال جنگ بودن. نقشهی عملیات رو مرتب چک میکرد و دستورات لازم رو به نیروهاش میداد.
سه نفر بری که همراه با چند دستهی بزرگ از سربازان در مناطق مختلف حرکت میکردن توسط جیسونگ، فلیکس و چان هدایت میشدن. درگیری به اوج خودش رسیده بود و حالا نیروهای فرقه تونسته بودن اوضاع آشفته و نابسامانشون رو کمی رو به راه کنن.
_قربان!
صدای چان از بی سیم تو اتاقک پیچید و جیسونگ بالفور جوابش رو داد:به گوشم!
_قربان خیابانهای شمالی پاک شدن.
نگاهی به نقشه انداخت:"اعزام بشید به مناطق شرقی."
_بله قربان!
سربازی که کنارش نشسته بود نگاه کوتاهی به اخمهای درهمش انداخت و بیتوجه به سوزش بازوی زخمیش که با باند سفیدی بسته شده بود گفت:"ژنرال! هنوز هم معتقدید که نباید به پایگاههای اصلیشون حمله کنیم؟ اگه نتونیم مانع ورود نیروها به اون محلها بشیم قطعا کار برامون سخت خواهد شد."
جیسونگ بدون این که نگاه از نقشه برداره جواب داد:"این دقیقا همون انتظاریه که از ما دارن. این که به دنبال نیروهاشون به پایگاه بریم. در حال حاضر باید اول اختیار شهر رو به دست بگیریم، سقوط ناگهانی پایگاههاشون در مناطق مختلف تضعیفشون کرده. بهترین کار اینه که کنترل شهر رو پس بگیریم، بعد از اون به فکر پایگاههاشون خواهیم افتاد."
بالاخره نگاه از برگهها گرفت و به چهرهی چند سرباز دوخت، اونها از بهترینهای پایگاه بودن و در هر عملیات تاثیر بسزایی داشتن. جیسونگ عادت داشت اونها رو کنار خودش نگه داره. لبخند محوی کنج لبش نشست و گفت:" ما بر اساس نقشهای که در این چند سال دنبال کردیم و بر اساس اطلاعات حیاتی که به دستمون رسیده تونستیم غافلگیرشون کنیم. پیشرویهای ما با نتایج خوبی همراه بوده اما اینها نباید ما رو به اشتباه بندازه. تو میدان جنگ باید قدم به قدم پیش رفت. از دست دادن و شکست، ناگزیره اما مهم نتیجهی نهاییه. گاهی باید راه طولانیتری رو انتخاب کنیم تا نتیجهی صد در صدی حاصل بشه و راجع به نیروهاشون...مطمئن میشیم که تمام نیروها به پایگاههاشون نرسن."
با صدای انفجاری که در اون نزدیکی به گوش رسید لحظهای مکث کردن و سپس سربازی که از همه جوانتر بود پرسید:" ولی این عجیب نیست که همه چیز برای ما داره به سرعت پیش میره؟"
ژنرال نگاه از سربازان گرفت و به مردی که نفربر رو هدایت میکرد دوخت:" اما تا پایانش راه زیادی داریم."
_قربان مناطق غربی بزودی پاکسازی خواهند شد.
بی سیم رو برداشت تا جواب یونگ بوک رو بده:"بسیار خب در موقعیت بمونید."
با هر نگاهی که به نقشه میدوخت، آرزو میکرد که تمامی نقاط اون نقشه به رنگ سبز دربیاد. رنگ سبزی که نشانهی پیروزی بود و مرد فرا رسیدن چنین روزی رو انتظار میکشید.
برای رسیدن به این نقطه دردهای زیادی رو تحمل کرده و اتفاقات بی شماری رو از سر گذرونده بود. آرام آرام با وحشتش کنار اومد و از دردهاش برای قوی شدن استفاده کرد. بارها و بارها زمین خورد و دوباره روی پا ایستاد. مثل جواهری که درون کورهی آتش قرار گرفته باشه سوخت و ذوب شد تا، تبدیل به اسطورهای بشه که مردم به چشم میدیدن. مرد جوانی که نه تنها قلبهای مردم رو تسخیر کرده بود، بلکه باعث احترام و توجه دشمنانش هم بود. جیسونگ از صمیم قلب احساس آرامش میکرد، چرا که در این مسیر دوستان وفادار بیشماری داشت. با اینکه دو رویان و خائنین بارها نقشههاشون رو دچار شکست کرده بودن اما در نهایت با عزمی راسخ گام برداشتن.
_ژنرال!
سربازی که دائم در حال بررسی موقعیتهای مختلف بود ناگهان وحشت زده فریادی کشید و توجه جیسونگ رو جلب کرد:"قربان! مبارز ارشد کیم...ارشد کیم..."
اخمهای ژنرال درهم رفت:"سونگمین چی؟"
سرباز با آشفتگی جواب داد:"سیگنالشون دوباره قطع شده اما این بار نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم!"
آتشی به قلبش افتاد و با این حال خونسردی خودش رو حفظ کرد:"آخرین بار کجا بوده؟"
سرباز نگاهی به مانیتور کوچک رو به روش انداخت:"قربان! جایی حوالی پایگاه قبلی بودن. فکر کنم یکی از اون ساختمانهای متروکه."
_یا شایدم ویرانههای پایگاه قبلی!
با خودش گفت و مکثی کرد، بی توجه به آشفته بازار قلبش خطاب به اون سرباز گفت:" سعی کن باهاش ارتباط بگیری، به محض دریافت اطلاعات با پایگاه تماس بگیر تا نیروی پشتیبان اعزام کنن."
_بله قربان!
....
با احساس سرمای آب شوکه چشم باز کرد و فریاد بلندی کشید اما نگاهش تنها تاریکی مطلق رو شاهد شد. خیلی زود سنگینی پارچهای که به چشمهاش بسته شده بود حس کرد. صدای خندههای ظریفی توی گوشش پیچید و نفسهای داغی کنار گوشش رها شدن.
_فکر کنم به هوش اومدی!
چنگی دردناک به دور موهاش محکم شد:"اون ژنرال کوچولوت خیلی به خودش مطمئنه مگه نه؟ چطور فکر کردی که میتونی بک سوجین رو دست بسته با خودت ببری؟ فکر کردی من مثل اون شوهرم احمقم؟"
موهاش رها شد و قدمهایی که با کفشهای پاشنه بلند فریاد میکشیدن لرزی از بدنش گذروند. فریب خورده و گیر افتاده بود و نمیدونست کجاست. اون برای دستگیری همسر شاهزاده جیونگ به محل زندگیش رفته بود، مجبور به مقابله با نیروهاش شده بود و در یک جنگ تن به تن به پشت بام خونهاش رسیده بود. تنها چیزی که به یاد میآورد برخورد ضربهی سنگین به پشت سرش و بیهوشیش بود و البته صدای فریادی که میگفت کل ساختمان آتش گرفته.
_دوستای بیچارهات! نتونستن از ساختمون فرار کنن. حیف که نشد با خودمون بیاریمشون و تو اون ساختمون مردن.
با شنیدن اون جملات میخکوب شد. اون زن که راستش رو نمیگفت؟
لبهاش به سختی باز شدن و غرید:"داری دروغ میگی!"
صدای خنده دوباره بلند شد. زنی ۳۵ ساله با کت و شلوار مشکی ساده و موهای رها مقابلش ایستاده بود و با شلاق عجیبی که توی دستش بود بازی میکرد. چشمان قهوهای رنگ و لبهاش با رنگ سیاه آرایش شده بودن و زیبایی چهرهی بینقصش رو به رخ میکشیدن. شلاق توی دستش شبیه مهرههای ستون فقرات بود اما کوچکتر و روی هرکدوم از مهرهها تیغهی نازکی دیده میشد. قدمی به جلو برداشت و پاش رو وسط پاهای مرد بسته شده و در جای خالی روی صندلی گذاشت:"دروغ؟ من اهل دروغ نیستم کیم سونگمین. جنازهی سوختهی دوستهات هنوز در اون ساختمون نیمه سوخته مونده و اونایی که زنده موندن حالا تو دستهای منن."
نگاهش به سونگمینی که تنها با یه لباس زیر به صندلی بسته شده بود و امکان هیچ حرکتی رو نداشت دوخته شد. مرد جذابی بود، حتی با زخمها و کبودیهای روی بدنش هم جذاب به نظر میرسید.
نگاهش با انزجار روی مرد چرخید و ناگهان شلاق توی دستش رو تو هوا تکون داد، با برخورد شلاق به بدن سونگمین, مرد فریادی از درد کشید و همراه صندلی سقوط کرد. میتونست صدای شکستن استخون بازوش رو که به پشت صندلی بسته شده بود بشنوه. فریادی از درد سر داد و عرق سردی به تنش نشست، چشمهای تاریکش رو به سیاهی رفت.
سوجین نگاهی به مردان سیاه پوش که در اون زیرزمین تاریک و نمور خاک گرفته ایستاده بودن چرخید، با سر به دو نفر اشاره کرد.
دو مرد تنومند جلو اومدن و با بلند کردن صندلی دست آسیب دیدهی مرد رو بیرون آوردن. حرکاتشون با خشونت همراه بود و درد سونگمین رو تشدید میکرد.
دندونهاش رو از درد چفت کرد:"تاوان خیانتت رو پس میدی."
سوجین خونسردانه گفت:"و خوشحالم که اونموقع نیستی تا تماشام کنی."
دو مرد دست شکستهاش رو صاف کردن. سونگمین جایی رو نمیدید و متوجه نبود چه اتفاقی داره میفته.
سوجین سیلی دردناکی به صورت سونگمین زد و چونهاش رو تو دستش گرفت:"ژنرالت خیلی عجله کرد. هنوز برای دستگیری ماها خیلی زوده، بهتر بود به جای دستگیری ما برای مراسم خاکسپاری عزیزانش آماده میشد. چه بد! با این که میتونم تو رو تحویل فرقه بدم اما ترجیح میدم خودم کارت رو تموم کنم."
نیشخندی زد و تبری رو که یکی از بادیگاردها براش میاورد گرفت. با لذت لیسی به دستهی تبر زد و گفت:" من عاشق شکارم سونگمین. اعتقادی به گلوله ندارم. بنظرم تا وقتی زجر رو تو چشمهای شکارت نبینی لذتی از این کار نمیبری."
سونگمین وحشت کرده بود، این اولین باری نبود که اسیر میشد اما بیشتر از تمامی اون دفعات وحشت زده شده بود. هر آن ممکن بود هر اتفاقی براش بیفته و همین ندونستن بود که میترسوندش.
سونگمین هیچ ترسی از مرگ نداشت، خودش رو کاملا برای مردن آماده کرده بود. تنها چیزی که فکرش رو مشغول میکرد نحوهی مردنش بود.سونگمین نمیخواست اینطور بمیره، آرزوش بود که در میدان جنگ و در حالی که مقابل گلولهها سینه سپر کرده بمیره.
_دستی که برای گرفتن من دراز شده قطع میکنم مرد جوان. هیچکس نمیتونه منو گیر بندازه!
تبر رو بالا برد. دو مرد دست سونگمین رو که در حال تقلا بود روی دیوار پشت سرش پین کردن.
حالا متوجه نیت اون زن شده بود، حالا میفهمید که چه اتفاقی قراره براش بیفته. به تقلا افتاد تا خودش رو رها کنه، پیش از اینکه توان فریاد کشیدن رو داشته باشه دستی جلوی دهنش قرار گرفت.
سوجین با پوزخند ترسناکی توانش رو تو دستهاش جمع کرد و تبر رو پایین آورد.
صدای فریاد گوشخراش پسر همزمان شد با باز شدن چشمهاش. سوجین دستی رو که از ساعد قطع شده بود گرفت و جلوی چشمهای سونگمین تکون داد:"با دستت خداحافظی کن کیم سونگمین!"
دست قطع شده رو درون آتشی که کنارش برپا شده بود انداخت و بوی چربی سوخته مشامش رو به آرومی پر کرد.
سونگمین از هوش رفته بود. تحمل چنین دردی رو نداشت و ذهنش خواب رو به بیداری ترجیح داد. خونریزی شدید تمام لباسهاش رو رنگین میکرد و حالا با دست و پای باز روی زمین افتاده بود.
_خانم!خانم چند نفر به اینجا حمله کردن!
با شنیدن صدای فریاد نگهبان و البته شلیک گلولهای تمامی افراد حاضر در زیر زمین حالت دفاع به خودشون گرفتن.
خیلی زود صدای غرش گلوله و فریادهای خشمگین اونجا رو پر کرد.
سوجین بدن بی حال سونگمین رو مقابل خودش گرفت تا اون رو سپر انسانی برای خودش قرار بده.
با فریاد بلندی به سمتشون تیر اندازی شد و با زمین گیر شدن چند بادیگارد، افرادی که لباس نظامی به تن داشتن و کلمهی "ارتش مبارزین ولیعهد" بر اون حک شده بود زیر زمین رو پر کرد.
تعداد مبارزین چند برابر افراد حاضر در زیر زمین بود و همین مانع هر اقدامی میشد.
سوجین کلتش رو بیرون کشید و روی شقیقهی سونگمین گذاشت و فریاد کشید:"از سر راهم برید کنار وگرنه میکشمش."
مردی جلوتر از سربازان ایستاد، مردی که ظاهر آشفتهای داشت و صورتش رو با پارچهای پوشونده بود. بازوی زخمیش رو به وسیلهی باند سفیدی که ردی از خون بر اون دیده میشد بسته بود. چشمهای وحشیش با ناباوری به مرد غرق خون دوخته شده و به تندی نفس میکشید.
پوزخندی به مرد زد و با قهقهای گفت:"فکر کردید میتونید متوقفم کنید؟ یا همین الان میکشید کنار یا با شلیک تو مغز این مرد هممون رو میفرستم رو هوا. کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟"
از مردی که به نظر میرسید لیدر اون گروهه پرسید و فشار کلت رو روی شقیقهی مرد بیهوش بیشتر کرد.
چانگبین که تا اون لحظه با حیرت و ناباوری به سونگمین خیره شده بود به خودش اومد. ساعتی قبل طبق دستور جیسونگ برای نجات سونگمین اعزام شد و اگه هوشیاری هیونجین نبود، نمیتونست سونگمین رو پیدا کنه و قطعا بلایی بدتر از اینسر مرد میومد.
هیونجین پیش از اینکه بتونه از پایگاه خارج بشه خودش رو به چانگبین رسوند و با توجه به قطع شدن سیگنال در دو نقطه این احتمال رو داد که این اتفاق برای رد گم کنی باشه. به همین دلیل چانگبین افرادی به تحت امرش بود به دو گروه تقسیم کرد تا به هر دو موقعیت اعزامشون کنه. حق با هیونجین بود و چانگبین حالا مرد جوان رو تماشا میکرد. روی بازوی سونگمین زخمهایی دیده میشد و دست چپش قطع شده بود. تمام تنش یخ زد و لحظهای بعد جنون خشم بهش دست داد.
_هیچکدوم از این عوضیا نباید فرار کنن یا در برن مفهومه؟
رو به سربازان فریاد کشید و به طرف سوجین نشانه رفت. بارها بخاطر مهارتش در تیر اندازی تحسین شده بود و حالا میخواست از این توانایی استفاده کنه. ریسک بزرگی بود اما مجبور بود انجامش بده.
مسلسل دستیش رو بالا آورد و روی حالت نیمه خودکار قرار داد. به طرف سوجین نشانه رفت و دوباره خندهی کریهش رو شنید:"جدا؟ خیل خب! خودت خواستی مرد جوان."
انگشتش ماشه رو لمس کرد و پیش از اینکه بتونه فشارش بده، صدای شلیک گلوله بلند شد و بلافاصله، پوست و گوشت سرش رو از هم درید.
بی جان روی زمین افتاد و پیکر مرد هم باهاش سقوط کرد. بادیگاردها با دیدن اون صحنه تسلیم شدن و بالاخره این چانگبین بود که خودش رو به مرد رسوند. "سونگمین!سونگمینا!"
سونگمین نیمه هشیار نگاهی رنجور و خسته به چانگبین انداخت و تصویر محوی از مرد رو دید. گوشهی لبش بالا رفت اما نتونست چیزی بگه.
_زود خوب میشی.
چانگبین گفت و بیتوجه به بازوی زخمی خودش سونگمین رو روی دوشش کشید. از زیر زمین بیرون دوید تا سونگمین رو به درمانگاه مجهزشون برسونه.
...
_نمیخوای بیای تو؟
تکونی خورد و مردد قدم به داخل اتاق گذاشت. فشار انگشتهاش به دور سینی بیشتر شد و رو به روی پسری که به مانیتور زل زده بود نشست تا توجهش رو جلب کنه. لب پایین رو زبون زد و گفت:"ببخشید که مزاحم شدم."
پسر نگاه از مانیتور گرفت و بهش دوخت. اون پسر نوجوان که هیونجین صداش میزدن در مدت انتقالش به پایگاه جدید مراقبش بود. پسری که اغلب مشغول کمک به سربازان و یا همسر ژنرال بود و اوقات بیکاری به تماشای هانسهای مینشست که با مهارت لایههای امنیتی ساختمانهای مختلف رو میشکست، به دورببنهای مدار بسته متصل میشد و حتی سیستم امنیت سایبری دشمن رو دور میزد. هیونجین با شیفتگی به کار پسر خیره میشد و آرزو میکرد که بتونه مهارتهاش رو مثل هانسه ارتقا بده.
_ممنونم!
هانسه گفت و به سینی غذا اشاره کرد. پسر کوچکتر به شیرینی خندید:"کاری نکردم. نوش جان!"
هانسه لبخند محوی زد، اون پسر رو دوست داشت و بیشتر از همه با اون احساس راحتی میکرد:"میشه با هم غذا بخوریم؟"
درخواست کرد و هیونجین تکونی به خودش داد:"با اینکه گرسنه نیستم اما باشه هانسه شی!"
_هیونگ صدام کن!
هانسه درخواست کرد و با نگاه متعجب و البته مشتاق هیونجین گفت:"ما حالا دیگه دوستیم و من از تو بزرگترم پس...میتونی هیونگ صدام کنی."
پسرک ابرویی بالا برد و گوشهی لبش با خوشحالی بالا رفت. داستان زندگی هانسه رو شنیده بود و میدونست که چطور به اینجا رسیده، آدمایی که اونجا بودن همه تنها بودن و جز خودشون کسی رو نداشتن، حتی با وجود آدمایی که وارد زندگیشون میشدن. اما به طور حتم تنهاترینشون همین دو پسری بودن که رو به روی هم نشسته بودن.
زبونش رو دوباره روی لبهاش کشید و با یادآوری زندگی هانسه ناخودآگاه گفت:"حتما سخت بوده!"
هانسه نگاه از مانیتور کوچیک گرفت و به چشمهای عروسکی و آشفتهی پسر دوخت. پسر عروسکی بدون این که نگاهش کنه ادامه داد:"باید خیلی قوی باشی که بتونی اینطور دوام بیاری."
_متاسفم!
ناگهانی گفت و هیونجین با نگاهی پر از سوال بهش خیره شد. صداش لرزید و کلماتی رو به زبون آورد که تمایلی به بیانشون نداشت. کلماتی برای طلب بخشش برای برادری که میدونست، از پلهای پشت سرش تنها ویرانهای به جا گذاشته و هر قدمی به جلو یا عقب برداره نتیجهاش جز سقوط نیست.
با این وجود خودش رو مقصر میدونست، اگه اون نبود شاید سونگوو هرگز پا در این مسیر نمیذاشت. اشکی رو که روی لبهاش جا خوش کرده بود مزه کرد و با صدای ضعیفی گفت:"انتظار بیخودیه وقتی حتی خودم نتونستم انجامش بدم ولی...ولی لطفا سونگوو رو ببخش! حداقل تو ببخشش."
اخمهای پسرک در هم رفت، هانسه آه دردناکی سر داد:"بخاطر من این کار رو کرد...ادامهاش شاید بخاطر من نبود اما شروعش چرا! من نمیتونم لکههای خونی رو که چهرهاش رو پوشونده پاک کنم اما...این تنها چیزیه که میتونم بگم. حتی اگه تمام زندگیش رو برای جبران بذاره چیزی عوض نمیشه...حتی نمیدونم واقعا پشیمونه یا نه! نمیدونم چیکار کنم هیونجین."
در سکوت و برای چندمین بار، برای سرنوشتی که گرفتارش شده بود عزاداری کرد. برای گذشتهای که از دروغ و خون ساخته شده بود. احساس آدمی رو داشت که روحش رو به شیطان فروخته و حالا مجبوره سختترین عذاب دنیا رو تحمل کنه.
دستهایی روی شونهاش نشست و تصویر پسر عروسکی لا به لای کدهای حک شده در مانیتور درون نگاهش سرک کشید. صدای نرم و ماتمزدهاش به گوش رسید:"برای چیزی که مسببش نیستی عذرخواهی نکن. اونی که باید عذرخواهی کنه تو نیستی و حتی عذرخواهی اون هم نتیجهای نداره. الان تنها چیزی که مهمه جنگه. جنگی که به نفع ما پیش میره و باید تموم بشه."
با نشستن نگاه جوان روی نگاهش لبخندی روی لب آورد:"عذرخواهی و پشیمانی دیگه به درد نمیخوره، چه اهمیتی داره کی مقصره و کی نیست؟ کی پشیمونه و کی نیست؟ چه اهمیتی داره شیطان کیه و مسیح کی؟ ما تو نقطهای ایستادیم که هیچکدوم مهم نیستن. فقط باید کاری کنیم که این حادثه تکرار نشه، تا بچههایی مثل من مجبور نباشن سوختن زندگیشون رو ببینن و بچههایی مثل تو مجبور نباشن برای گناه نکرده عذرخواهی کنن."
هانسه از منطق و درک پسرک خوشش میاومد. اون پسر مسائل رو به درستی درک میکرد و خودش رو آزار نمیداد. دست روی دست پسر گذاشت و لبخندی سراسر قدردانی نثارش کرد.
_هانسه!
نجوای خسته و بیحالی باعث شد سر بچرخونه و با دیدن مرد جوانی که بیشتر از انسان زنده به یک جسد مرده شباهت داشت از جا بلند شه.
شباهتی به سونگووی قبلی نداشت، زیر چشمهاش گود افتاده و هالهی سیاهی گرفته بود، رنگ به رو نداشت و لبهای خشکش ترک خورده بودن و قدمهای نامتعادلی داشت.
هیونجین نگاه پر خشمی به سونگوو انداخت و در حالی که میلرزید از اتاق بیرون رفت. قدم به دالانی گذاشت که اون رو به اتاقش میرسوند. میانهی راه مسیرش رو کج کرد تا خودش رو به محوطهی باز پایگاه برسونه. با خروج از درهای بزرگی که به روی زمین میرسیدن ایستاد و با اسکن کارت شناساییش، دریچهی کوچکی که کنار دروازهی اصلی و برای عبور افراد تعبیه شده بود باز شد و پسر، پا به محوطهی بیرون گذاشت. با برخورد هوای سرد به صورتش چشمهاش رو با خوشی بست و نفس عمیقی کشید. با وجود این که پاییز بر همه جا خیمه زده بود اما اون محوطه کم و بیش سرسبزی خودش رو حفظ میکرد. چیزی که در نوع خودش برای پسر عجیب بنظر میرسید.
چشم به آسمون دوخت، آسمون نیمه ابری بود و هوا کمی گرمتر از روزهای قبل. به طرف تک درختی که نزدیک پایگاه بود رفت و نشست. به جسم چوبیش تکیه داد و چشمهاش رو بست تا کمی ذهنش رو آروم کنه. جنگ با تمام سرعت داشت پیش میرفت، نیروهای تحت امر ولیعهد به خوبی تونسته بودن اوضاع رو تحت کنترل خودشون دربیارن. صدای انفجار و جنگ گاهی حتی به اون پایگاه میرسید و اعزام نیروهایی که در اون پایگاه حضور داشتن گهگاهی محوطهی ساکت رو به محلی پر آشوب تبدیل میکرد.
اوضاع برای هیونجین حتی بهتر پیش میرفت. با این که بخشی از وجودش میخواست همراه نیروها به خط مقدم بره و بجنگه اما به این نتیجه رسیده بود که حضورش در پایگاه ضروریتره. کارهایی که انجام میداد بهش اعتماد به نفس داده بود. در این بین همچنان روی بدنش کار میکرد تا توانش رو بالا ببره و بتونه برای مبارزهی تن به تن آماده بشه.
دستهاش رو دور پاهاش حلقه کرد و با یادآوری حادثهای که از سر گذرونده بود چشمهاش بسته شد تا اشکهاش راهی به دنیای بیرون پیدا کنن.
_بالاخره تصمیم گرفتی به خودت استراحت بدی؟
با صدای چانگبین چشم باز کرد، مرد جوان کنارش نشست و با دیدن چشمهای ترش آغوشش رو باز کرد تا پسرک خودش رو مابین بازوان ورزیدهاش رها کنه.
سرش رو به سینهی مرد تکیه داد و نفس عمیقی کشید. نوازشهایی که روی موهاش مینشست دردش رو تسکین میداد.
چانگبین خودش رو سمت هیونجین کشید و با لحنی که خوشحالیش رو نشون میداد گفت:"ژنرال ازت حسابی تعریف کرد. بخاطر فکر تو تونستیم سونگمین رو قبل از اینکه خیلی دیر بشه پیدا کنیم."
پسرک با آه غم انگیزی دستش رو نوازشوار روی بازوی زخمی مرد کشید:"ولی اون...دستش رو از دست داد هیونگ."
چانگبین دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و به رو به رو خیره شد:"با این حال زنده موند."
هیونجین تکونی به خودش داد و جاش رو تو آغوش مرد درست کرد، لبش پایینش رو به دندون گرفت و با صدایی که از غم میلرزید گفت:"هیونگ!...اگه نباشی من باید چیکار کنم؟ اگه...اگه بلایی سرت بیاد؟ اگه اتفاقی برات بیفته؟ من بدون تو میترسم هیونگ."
چانگبین موهای مخملی پسر رو نوازش کرد و بوسهای روی موهاش گذاشت:"من جایی نمیرم هیونجین. من همین جا پیشتم، حتی اگه مجبور بشم تمام عمرم رو بدون حرکت روی تخت بخوابم و تکون نخورم زنده میمونم."
پسرک بیتوجه به اشکی که گونهاش رو به آتش کشید چشم بست و جواب مرد رو داد:"اون روزی که کنارم نشستی و اون حرفها رو گفتی، داشتم فکر میکردم. به اینکه بعد از این باید چیکار کنم، کجا باید برم. به کی باید اعتماد کنم. من اون لحظه خیلی تنها بودم هیونگ، انقدر که آرزو میکردم یکی از اون تابوتها متعلق به من میبود. وقتی تو اومدی همه چی بهتر شد، من دیگه احساس تنهایی نمیکردم. من...اگه تو نباشی نمیتونم ادامه بدم هیونگ. حالا تو خانوادهی من شدی، تنها کسی که برام مونده."
چانگبین آهی کشید و چیزی نگفت. چه تضمینی برای زنده موندنش وجود داشت؟ چه کسی میتونست ضمانت بده که قرار نیست اتفاقی براشون بیفته؟
چانگبین جوابش رو نمیدونست اما چیزی رو مطمئن بود، تمام تلاشش رو برای زنده موندن میکرد، به خاطر آدمهایی که بهش تکیه کرده بودن.
به یاد چان افتاد، مردی که چند روزی میشد ندیده بودش. تنها دوستی که از گذشته براش باقی مونده بود. در اون روزها چان اغلب یا با یونگ بوک به عملیات میرفت و یا درگیر کارهای دیگهای میشد. در دوران آتش بس تنها یک بار اون هم مدت زمان کمی تونست چان رو ببینه. دلتنگ روزهایی بود که با چان وقت میگذروند و زندگی میکرد. مطمئن بود که چان هم چنین احساسی داره، دوستی اون دو به قدری عمیق بود که گذر زمان و دوری از هم نمیتونست آسیبی به رابطهشون وارد کنه.
_ارشد سئو!
با بلند شدن صدای بیسیم، نگاه از هیونجین گرفت و با فشردن دکمهای با هاندونگی که باهاش تماس گرفته بود مشغول صحبت شد:"به گوشم قربان!"
_هر چه سریعتر با هیونجین به اتاق من بیاید.
چهره در هم کشید و همراه هیونجین بلند شد:"اتفاقی افتاده قربان؟"
_موردی هست که باید هر دو بهش رسیدگی کنید.
_دریافت شد!
نگاهی به چهرهی سوالی هیونجین انداخت و دست پسر رو گرفت و دنبال خودش کشید. ماموریت جدیدی در انتظارشون بود.
...
_ارشد بنگ!
با صدای یونگ بوک نگاه از سربازی که باهاش حرف میزد گرفت. صدای مرد جوان بخاطر خستگی و کم خوابی عمیقتر از همیشه به نظر میرسید. با اینکه مثل همیشه مرتب بود اما خستگی چهرهی آرومش رو به آشفتگی کشونده بود. مقابل چان رسید و ایستاد، سری به سربازی که براش احترام نظامی گذاشت تکون داد و خطاب به چان پرسید:"اوضاع چطوره؟"
چان تب لتی که تو دستش بود روشن کرد و با اشاره به نقشهی خانهی آبی و محیط اطرافش گفت:"همه چیز تحت کنترله. تا به حال سه حملهی ناموفق به پایگاه داشتیم، بار آخر به کمک یه نفوذی تونستن به درون پایگاه نفوذ کنن اما خوشبختانه متوقف شدن. با توجه به حساسیت شرایط نمیتونن نیروهای زیادی اعزام کنن."
یونگ بوک نگاه از تب لت گرفت:"با این حال محتاط باشید. برای اونها کاخ آبی بسیار مهمه و ممکنه به خاطرش دست به هر کاری بزنن. تعداد محافظین رو افزایش بدید و ۲۴ ساعته در حال آماده باش باشید. دوربینهای نصب شده رو چک کنید و برای هر اقدامی آماده بشید. اون نفوذی کجاست؟"
چان صفحهی تب لت رو خاموش کرد و جواب داد:"متاسفانه تو درگیری کشته شد و نتونستیم ازش اطلاعات بگیریم."
یونگ بوک موهای آشفتهاش رو با دست مرتب کرد:"مشکلی نیست! امروز با آقای چو حرف زدم. اطلاعاتی که از سه پایگاه در دست داریم تایید کرد. بزودی مجبوریم حملهی اصلی رو شروع کنیم، نیروهاشون نباید به پایگاه برسن. ژنرال دستور دادن برای بررسی نهایی به پایگاه بریم."
چان سرش رو تکون داد و با اشاره به راهرویی که حالا بخشی از اون ترمیم شده بود گفت:"بنظرت میتونیم به این مراسم اعتماد کنیم؟"
یونگ بوک مسیر نگاه مرد رو دنبال کرد و گفت:"امیدوارم که اینطور باشه! اگه درصدی این نقشه درست انجام نشه یا پیش بینیهامون محقق نشه...اینجا تبدیل به حمام خون میشه چان."
چان نگاه از افرادی که مشغول تعمیر و ترمیم بودن گرفت و به یونگ بوک گفت:"بهتره یکم استراحت کنی. اگه اینطور ادامه بدی از پا میفتی. چند ساعتی بخواب و نگراننباش من مراقبم."
یونگ بوک مردد نگاهش کرد و با تکون دادن سرش به اتاقی که براش در نظر گرفته شده بود رفت تا کمی استراحت کنه.
چان نگاه از یونگ بوک گرفت و از عمارت خارج شد. با خروجش چند سربازی که دم در کشیک میدادن احترام نظامی گذاشتن و چان، با بلند کردن دستش ازشون خواست راحت باشن. نگاه به آسمون نیمه ابری انداخت.
تمام محوطه از سربازان آماده به دفاع پر شده بود و چان میدونست تمام اون منطقه تحت کنترله.
سربازان در حال رفت و آمد بودن و هرکسی به کاری مشغول بود. نگاه چان بین سربازان چرخید و از پلهها پایین رفت. خسته بود و بدنش سنگینتر از همیشه به نظر میرسید، کم خوابی این چند روز کلافهاش کرده بود اما نمیتونست چشم روی هم بذاره. درگیریهای گاه و بیگاه با نیروهای فرقه مستلزم این بود که به صورت شبانه روزی مراقب اوضاع باشن. اتفاق مهمی قرار بود در کاخ آبی بیفته و برای همین تمامتلاششون رو میکردن.
چند ساعتی رو که یونگ بوک در حال استراحت بود صرف سرکشی به بخشهای مختلف و کنترل اوضاع کرد. نزدیک غروب بود که بونگ بوک بیدار شد و آماده شده و به صورت مخفیانه همراه با چان از عمارت خارجشد تا به پایگاه برن.
با نشستن پشت ون سیاه رنگی که انتظارشون رو میکشید، نفس خستهای کشید و چشمهاش رو بست. سوالای زیادی ذهنش رو به بازی گرفته بودن، این که این جنگ کی تموم میشه؟ قراره تو این جنگ آسیب ببینه؟ سرنوشت کشور چه خواهد بود و آیا واقعا میتونن پیروز بشن؟
تا به اون لحظه که نزدیک دو ماه از جنگ میگذشت با وجود پیروزی متحمل شکستهایی هم شده بودن و از دست دادن آدمایی که زمانی کنارشون زندگی میکردن، باعث میشد دلپیچهای از نگرانی به وجودش بیفته.
هر روز صبح خودش رو برای جنگ آماده میکرد و هر شب، از وحشت چیزهایی که دیده بود از خواب فراری میشد. هر روز جاهای بیشتری به تصرف درمیومد و تعداد بیشتری دستگیر میشدن. آدمهای زیادی کشته میشدن و اوضاع زمانی برای چان سخت میشد که بینشون غیر نظامیانی هم حضور داشتن. به خودش قول داد که با اتمام جنگ، اگه هنوز هم زنده بود از تمام این اتفاقات فاصله بگیره و مدتی رو به دور از همه زندگی کنه. حتی به دور از چانگبینی که در گوشهای از اینشهر مثل خودش برای بقا میجنگید، چان تا به اون لحظه خیلی تحمل کرده بود.
با اینکه اغلب به چانگبین فضایی برای آرام شدن میداد اما هرگز از آشفتگیهایی که هر شب گریبانشرو میگرفت کلامی به میون نمیآورد. به جز اوقاتی که عادت داشتن راجع به ترسهاشون صحبت کنن که حتی در اون لحظات هم چان مراعات میکرد. برای قوی موندن زیادی تلاش کرده بود و این تلاش خستهاش میکرد.
با نشستن دستی به روی شانهاش به دنیای واقعی برگشت و چشمهای روشن مردی رو دید که تبدیل به تکیه گاهش شده بود. یونگ بوک با نگاهی نرم صورت خسته از مقاومتش رو از نظر گذروند و با صدای آرومی گفت:"فقط یکم چان! یکم دیگه تحمل کن و بعدش همه چی تموم میشه."
چان روی زانوهاش خم شد و آهی کشید:"میخوام بخوابم...چشمهام رو ببندم و تا میتونم بخوابم. میخوام از همه چی فرار کنم. این جنگ تموم بشه از اینجا میرم. شاید برم استرالیا شاید هم یه جای دور افتاده درست همینجا."
یونگ بوک بیصدا خندید و چیزی نگفت. از نظرش این خوش خیالی محض بود چرا که کارشون درست بعد از اتمام جنگ شروع میشد.
_قربان داریم میرسیم.
با صدای راننده دستش رو عقب کشید:"بسیار خب! همین اطراف باش تا خبرت کنیم. چان پیاده شو!"
چان تکونی به بدنش داد و از ون پایین رفت. دو مرد جوان بیتوجه به سرمای هوا شروع به نزدیک شدن به پایگاه کردن. دست تو جیب فرو برده بودن و بیتوجه به محیط اطرافشون چند دقیقهای رو به گشت و گذار ما بین افکارشون پرداختن.
با رسیدن به محوطهی اصلی پایگاه یونگ بوک کارت شناساییش رو به سربازی که جلوتر از همه مراقب بود نشون داد و وارد محوطهی اصلی شد. همراه با چان مستقیم به سمت اتاق فرماندهی رفتن، جایی که ژنرال انتظارشون رو میکشید.
....
_لیست مهمانان تکمیل شد؟
مینهو در حالی که پشت میز آهنی نشسته و همچنان خیره به برگههای توی دستش بود از ملانی پرسید و بانوی جوان کارت دعوت سادهای رو که روش اسمی درج شده بود کنار گذاشت:"بالاخره! تمامی کارت دعوتها آمادهان و باید شخصا به دستشون برسونیم. تجار، سیاستمداران، فرماندهان نظامی و حتی مقامات سیاسی و سفیران کشورهای دیگه به این جشن دعوت شدن."
دستی به جلیقهی مشکی رنگی که تی شرت همرنگش رو پوشونده بود کشید و نگاهی به مینهو انداخت. مرد اغلب در اون اتاق که به هر دوشون اختصاص داده شده بود و تمامی امکانات لازم برای پیشبرد کارهاشون در اون وجود داشت میموند و خودش رو با کار مشغول میکرد. بعد از افشای راز برادرش مینهو حتی کم حرفتر شده بود، خیلی کم از اتاق بیرون میرفت و از رو به رو شدن با بقیه اجتناب میکرد.
ملانی این حالش رو میفهمید، به خوب میدونست که مینهو در اون مدتی که تحت سلطهی فرقه بود چطور عذاب میکشید. عذابی که با خیانت برادرش دو چندان شده بود و مینهو به این فکر میکرد که چطور این حقیقت رو برای همسر برادرش بازگو کنه. دلش به حال بچهای میسوخت که قرار بود تا ابد، مهر بچهی خائن بودن به پیشانیش بخوره.
از جا بلند شد، پشت سر مینهو ایستاد و شانههاش رو گرفت. مرد جوان با پیراهنی چروک که دکمههای بازش بدن خستهاش رو نشون میدادن و شلوار راحتی پشت میز نشسته بود. بدنش تکیدهتر از قبل شده بود و دیگه علاقهای به شیک پوشی و تجملات نشون نمیداد.
_نمیخوای کمی استراحت کنی؟ مقدمات این جشن فراهم شده و لیست مهمونا تکمیله. البته ما نمیتونیم پیشبینی کنیم که چند نفر اونها خواهند اومد ولی باز هم هر کاری میتونستیم کردیم. تو هم دست از این برگههای توافق نامه بردار و کمی استراحت کن.
مینهو برگهها رو روی میز برگردوند و شقیقههای دردمندش رو ماساژ داد. سردرد شدیدی داشت و چشمهاش از بیخوابی میسوختن. حتی غذای درست و حسابی هم نخورده بود و احساس ضعف میکرد:"ولیعهد کجان؟"
ملانی تابی به چشمهاش داد و در حالی که خودش رو روی پاهای مینهو جا میکرد گفت:"فکر میکنی کجا میتونه باشه؟ مثل همیشه جلوتر از همه و تو خطرناکترین نقطه مشغول مبارزهاس. معمولا اونهایی که نقشه یا اتفاقی رو برنامه ریزی میکنن از پشت سنگر دستور میدن و پیش میرن. این مرد عجیب اما اولین نفریه که پا به میدان میگذاره، حتی به این فکر نمیکنه که اگه اتفاقی براش بیفته آیندهی این کشور چه خواهد شد."
مینهو با احساس خوشایندی که از لمسهای ملانی روی شقیقههاش میگرفت چشمهاش رو بست و جواب داد:"مرد باهوش و جسوریه. با اینکه سنش از تمام شاهزادهها کمتره اما بیشتر از اونها کفایت و شایستگی داره."
خندهای کرد:"مردی که زمانی از خانوادهی متوسط و سادهای بود، حالا داره برای پادشاهی آماده میشه. مسیر آسونی نبود اما از پسش براومد."
ملانی دستش رو ما بین موهای مینهو برد و موهاش رو به عقب روند:"میرم یه چیزی برات بیارم. چند روزیه که خوب غذا نمیخوری و ضعیف شدی، بعدش میری حمام و خوب و مرتب لباس میپوشی، استراحت میکنی و برمیگردی سراغ کارهات."
مینهو چشم باز کرد و لباسش رو بو کشید:"بو میدم؟"
ملانی سرش رو تکون داد:'نه! اما بزودی باید با فرستادهی روسیه دیداری داشته باشی. نمیتونی با این سر و وضع و ضعف سر قرار بری."
نوازش دستش به گونههایی که حالا با ته ریش پوشیده شده بود رسید و بوسهای روی لبهای خشک مرد گذاشت:"شبیه خودت نیستی مینهو...فراموش کردی شبیه خودت باشی. اتفاقی که افتاده میدونم سنگینه ولی نمیتونی خودت رو باهاش زجر بدی. تو مسئول پاسخگویی به گناه برادرت نیستی و راجع به خانوادش هم نباید نگران باشی. اونها حالا زیر چتر حمایت تو هستن، اونها رو به عنوان خانوادهی لی مینهو میشناسن نه کس دیگهای."
مینهو نفسی تازه کرد و بیتوجه به حرفهای ملانی و با وجود اینکه از صمیم قلب از حضورش ممنون بود پرسید:" راجع به اون چند نفر با ولیعهد صحبت کردی؟ اونها کسانی بودن که این اطلاعات رو به من دادن. همین دیروز درخواست کردن تا بهشون پناه بدیم، اوضاعشون اصلا خوب نیست و هر آن امکان لو رفتنشون هست."
ملانی کمی عقب رفت موهای کوتاه شدهاش رو پشت گوشش روند:"ایشون گفتن خودشون به این مسئله رسیدگی میکنن. اسم و مشخصات این افراد رو بهشون دادم."
مینهو سرش رو با رضایت تکون داد:"خوبه!"
نگاهی به چشمهای دختری که با نگرانی بهش چشمدوخته بود انداخت و گوشهی لبش بالا رفت. خوش شانس بود که ملانی رو داشت، در تمام این مدت مهمترین دلیلی که به مینهو انگیزه و نیرویی برای ادامه دادن میداد ملانی بود. ملانی بود که در اون شب وحشتناک، وقتی پرده از راز برادرش برداشته شد کنارش موند. بدن گریانش رو در آغوش کشید و پا به پای مرد گریه کرد. هیچکس از پریشانی احوال مرد خبر نداشت، نمیدونست از برادرش متنفر باشه یا بابت مرگش عزادار. بین دو احساس گیر افتاده بود و تنها کاری که ازش برمیومد گریه به حال خودش بود.
_میتونی کمکم کنی؟
پرسید و ملانی با خنده بلند شد:"البته جناب رئیس! اول اجازه بدید براتون غذای لذیذی بیارم و بعد به سر و وضعتون رسیدگی خواهم کرد."
YOU ARE READING
🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴
Actionکامل شده ژانر: اکشن، ماجراجویی، انگست، برومنس ما عاشق تاریخ بودیم، عاشق هر اونچه که گردوخاک زمان روی اون نشسته بود. عاشق هراونچه که از گذشتههای دور سخن میگفت و عاشق هر اونچه که به تمدنها مربوط میشد. در این میون چیزی که همیشه توجهمون رو جلب میکرد ق...