Chapter22

37 10 0
                                    

چند دقیقه‌ای رو که در سکوت سپری می‌کردن مشغول تماشای مرد مقابلش بود. با پا روی زمین ضرب گرفته بود و دست‌هاش لرزش محسوسی داشت، رنگ پریده بود و سیاهی زیر چشم‌ها و سرخی گوی‌های بیناش نشان از بی‌خوابیش بود. جونگین هرگز در این چند سال این مرد رو اینطور ندیده بود، مستاصل، ترسیده و درهم شکسته.
_نمیخوای حرف بزنی؟
مرد سکوت رو شکست و جونگین گوشه لبش رو بالا برد:"تو مرد باهوشی هستی سونگوو و مطمئنم چیزهایی رو میدونی."
سونگوو کلافه دستی توی موهاش کشید:"من چیزی نمیدونم، تو باید بهم بگی. چی باعث شده این خطر رو بپذیری و به دیدن من بیای؟ هر لحظه ممکنه بگیرنت."
جونگین با بیخیالی سرش رو تکون داد و انگشتش رو لبه لیوانش کشید:"آره ممکنه! ولی...فکر نمیکنی من با پشتوانه قابل اتکایی اینجا نشستم و لو دادن من تنها به قیمت جونت تموم میشه؟ بخصوص که برادرت تو دست‌های منه و فهمیدن این موضوع به ضرر خودت تموم میشه."
سونگوو دندون‌هاش رو بهم فشار داد و خودش رو آروم کرد:"چرا هانسه رو وارد این بازی کردی؟"
_من این کار رو نکردم، این تو بودی که پاش رو به همچین جای کثیفی باز کردی."
سونگوو مشتش رو با خشم روی میز کوبید:"من چاره‌ای جز این نداشتم، اگه این کارو نمیکردم اون‌میمرد."
جونگین با خونسردی‌ای که برای سونگوو آزار دهنده بود جواب داد:" و من کمک کردم تا نجات پیدا کنه. من هیچ علاقه‌ای به وارد کردن اون تو تیمم نداشتم اما این‌اصرار خودش بود. مطمئنم میدونی که از اون گروه بیزار بود."
سونگوو با ناراحتی نگاه از جونگین‌گرفت:"فکر میکردم خانوادش بیشتر از این براش مهم باشه."
جونگین ضربه آرومی روی میز زد:"آره بود اما دیگه کاری ازش ساخته نیست. بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیره."
سونگوو ابرویی بالا برد:" و قرار نیست نجاتشون بدی؟"
جونگین گردنش رو کج کرد و گفت:"خودت چی فکر میکنی؟"
سونگوو پوزخندی زد و سرش رو کج کرد:"البته! اون براتون به اندازه لی مینهو ارزشمند نیست."
جونگین زبونش رو روی لب‌هاش کشید و با لحن سردی جواب داد:"تو موقعیت کنونی نمیتونم نگران اون‌ها باشم‌. در حال حاضر مسائل مهم‌تری برای پرداختن وجود داره و نجات کسی که سالیان طولانی چشم به جنایات برادرش بسته اولویت من نیست."
خنده‌ای از لب‌های سونگوو بیرون جست و سرش رو پایین انداخت:"تفاوتی با ما ندارید."
جونگین لبخند محوی زد و جواب داد:"احتمالا همینطور باشه اما ما هدف متفاوتی داریم. با این حال من نیومدم که راجع به فلسفه اقداماتمون صحبت کنیم. من اینجام تا راجع به مسائل دیگه‌ای حرف بزنیم."
سونگوو به تندی نفس کشید:"چی از من میخوای؟"
جونگین نگاهش رو در اطراف گردوند و رستوران خلوت رو زیر نظر گرفت. دوباره نگاهش رو به چهره بی‌حس سونگوو داد، به نظر می‌رسید مرد تونسته به خودش مسلط باشه و آروم‌تر دیده میشد.
بازوهاش رو روی میز گذاشت و بعد از سکوتی چند دقیقه‌ای به حرف اومد:"من برادرت رو از دست اون فرقه نجات دادم و به همین سبب نمیتونم دوباره اونجا برگردم. من این لطف رو در حق تو نکردم چون اون نیروی باارزش منه، با این حال نمیتونی انکار کنی که بهم مدیونی. مسئله بعدی کاریه که تو و کانگ سونگ شیک در خفا قصد انجامش رو دارید. من میدونم که تو از طریق تاجر لی قصد خریداری اسلحه و تجهیزات خاصی رو داشتی و این معاملات رو در خلال معملات فرقه انجام میدادی. از طرفی کانگ سونگ شیک به طدر پنهانی مشغول آماده سازی یه شورش علیه هم پیمانانش بود تا بتونه جایگاه خودش رو به دست بیاره."
سونگوو با دقت به حرف‌های مرد جوان گوش میداد و نسبت به فرو رفتن ناخن‌های نه چندان بلند تو پوستش بی‌توجه بود. موهای پریشانش بخاطر عرق روی پیشونیش چسبیده بود و لباس‌های مشکی چند روز پیش با شلختگی تو تنش دیده میشدن. چند شبی که با کابوس و اضطراب گذرونده بود ضعیفش کرده و تمرکزش رو ازش گرفته بود. با ادامه حرف‌های جونگین سرش رو بین دست‌هاش گرفت و خرناسی کشید.
_تو تمام خواسته‌ات نجات برادرت بود و من این کار رو انجام دادم. اگه میخوای کنار برادرت باشی و ببینیش الان بهترین فرصته."
سونگوو سرش رو به سرعت بلند کرد، نگاهی به جونگین انداخت و در یک آن شروع به خندیدن کرد. قهقه‌ای زد و به جلو خم شد:"انتظار داری به این خاطر باهاتون همراه بشم؟"
_انتظار داری بعد از این حرف همچنان ازش محافظت کنم؟
سونگوو دوباره خندید:" اون نیروی باارزش توئه یادت رفته؟"
جونگین سرش رو تکون داد:"هنوز هم همینطوره اما...هر لحظه ممکنه موقعیت تغییر کنه اینطور نیست؟"
سونگوو دندون‌هاش رو از خشم روی هم فشار داد و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده، جونگین ادامه داد:"فکر میکنی اونقدر احمق هستم که بابت همچین مسئله‌ای بخوام خودم رو به دردسر بندازم؟ این که تو خلاف جریان اون گروه پیش میری دلیلی بر قابل اعتماد بودنت نیست مرد جوان. با این حال من اومدم اینجا باهات حرف بزنم و تصمیم گیری رو برات آسون کنم."
سونگوو با گیجی نگاهش کرد:"تصمیم گیری؟"
جونگین، انگار که ذهن سونگوو رو خونده باشه با لحنی وسوسه کننده ادامه داد:"میدونم که فقط بخاطر برادرت تو اون گروه موندی، بخاطر برادرت دست به اون همه جنایت و شکنجه زدی و حالا که برادرت پیش ماست دلیلی برای موندن تو اون گروه نداری. با این حال تو ارباب آتشی، کلیدی‌ترین مهره گروه که جداییش به این سادگی نیست. یا باید با سونگ شیک همراه بشی و علیهشون شورش کنی که در این صورت...هم تو و هم اون مرد به سادگی کشته میشید، یا باید دنبال پشتوانه قوی‌تری باشی."
سونگوو چینی به بینیش داد:" این مزخرفات رو چرا پشت سر هم ردیف میکنی؟"
جونگین خنده‌ای کرد:" تنها یه فرصت بهت میدم تا برادرت رو ببینی. اگه عاقل و باهوش باشی حتما متوجه خواهی شد که این فرصت چقدر برات حیاتی و مهمه."
با پیچیدن ناگهانی صدای انفجاری که از دور می‌رسید، سونگوو شوکه و جونگین با خونسردی چشم به بیرون از رستوران دوخت.
صدای انفجار‌های پی در پی هر لحظه تو فاصله نزدیک‌تری به گوش می‌رسیدن و با نزدیک شدن صدا، پنجره‌ها و ساختمون‌های اطراف به لرزه میفتاد. در عرض یک دقیقه ۱۰ انفجار بزرگ و کوچیک انجام شد و بلافاصله صدای همهمه خیابون‌ها رو پر کرد.
جونگین مقابل سونگووی مبهوت ایستاد و چند ضربه آروم به شونه‌اش زد:"عاقلانه فکر کن هان سونگوو، به دیدن برادرت بیا."

🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴Where stories live. Discover now