_هیونجین!
با رسیدن به هیونجین بازوهاش رو گرفت و نگهش داشت. خونی که سر و روی هیونجین رو گرفته بود باعث وحشتش میشد: "چیشده هیونجین؟"
هیونجین بازوهاش رو آزاد کرد و تو آغوش چانگبین فرو رفت. فشاری که دستهای لرزونش به بدن چانگبین وارد میکرد باعث میشد قلب چانگبین فشرده بشه: "چیشده چه بلایی سرت اومده؟"
هیرا که مشغول بررسی وضعیت هیونجین بود با استشمام بوی رنگ نفسی از سر آسودگی کشید:"این فقط رنگه!"
چانگبین چشمهاش رو بست و هیونجین رو از خودش جدا کرد:"چرا سر و روی خودت رو رنگی کردی؟ میدونی چقدر ترسیدم؟ چرا داری گریه میکنی؟"
هیونجین با خجالت سرش رو پایین انداخت:"من...فقط...ترسیدم."
نگاه لرزونش روی اخم چانگبین نشست و بزاقش رو فرو خورد. اشک دوباره صورتش رو پر کرد و پاهاش سست شد. پیش از این که پسرک روی زمین بیفته تو آغوش گرم چانگبین فرو رفت.
...
_کیم میونگسو، نام چول هو، هونگ دایون و جون سوکجین...این چهار نفر قبل از این جزو افراد بانفوذ در ارتش بودن. هر چهار نفرشون از افراد رده بالا هستن که پیشبرد اهداف محرمانه نظامی توسط پادشاه به اونها سپرده شده بود. با شورش اون سه نفر و از اونجایی که اوضاع سیاسی هم بهم ریخته بود نتونستن با این گروه مقابله کنن بنابراین ترجیح دادن باهاشون کنار بیان. تا جایی که میدونم بخشی از اطلاعات نظامی رو در اختیار این گروه گذاشتن با این حال، اونها همچنان دنبال راهی برای مقابله با این گروه بودن. راجع به سیاستمدارانی که با ابنگروه همراه شدن نمیدونم میشه بهشون اعتماد کرد یا نه چون، اونها دنبال پول و منافع خودشون هستن. ترغیب اونها به همکاری راحته اما نمیشه نسبت به تعهدشون اطمینان داشت. با این حال من لیستی رو تحویل شما میدم تا خودتون بررسی کنید. این لیست شامل سیاستمدارانیه که یا به اجبار یا بخاطر منافع شخصی با این گروه همراه شدن. باهوش باشید میشه از اطلاعات و ارتباطاتتشون استفاده کرد.
مینهو پوشه آبی رنگی رو برداشت و بازش کرد. از اینکه تونسته بود توجه اون دو مرد رو جلب کنه خوشحال بود و حالا که راه استفاده از گنجینهاش رو پیدا کرده بود انگیزه بیشتری داشت:"و اما این پوشه آبی رنگ...اطلاعات و نقشههای نظامی مهم. موقعیت مکانی پایگاههای نظامی مهمشون و البته تجهیزات نظامیای که در اختیار دارن. باید بگم که اونها پیش از ورود کامل و رسمی به کاخ آبی قصد حمله به پایگاههای تحت اختیار خاندان سلطنتی رو دارن. تا به این لحظه چطور گیر نیفتادید نمیدونم اما اونها بشدت دنبال مختصات این مقر میگشتن."
پشت میز نشست و برگهای رو از لا به لای پوشه بیرون کشید:"بررسی و تایید اطلاعات که تموم شد نشونی افرادی رو بهتون میدم که دنبال راهی برای ارتباط با شما هستن. شبه نظامیانی که تو کلانشهرها پراکنده هستن و مدتی میشه که فعالیتهاشون رو متوقف کردن. من با سردسته اون گروهها آشنایی دارم و میتونم قراری رو ترتیب بدم تا با هم صحبت کنید."
با تموم شدن حرفهاش سکوت بینشون حاکم شد. هر کدوم از اون سه نفر درگیر افکار خودشون بودن و به این فکر میکردن که این اطلاعات قابل اطمینان خواهد بود یا نه. جونگین از همه مضطربتر بود؛ به عنوان ولیعهد باید تصمیم درستی میگرفت و اگه اشتباه میکرد پرونده شبه جزیره کره برای همیشه بسته میشد.
جونگین مثل مبارزین دیگه سن زیادی نداشت اما تجربیات این مدت باعث شده بود کاملا مثل یک مرد پخته و باتجربه عمل کنه. فشار زیادی رو تحمل میکرد و اگه جیسونگ نبود واقعا کم میاورد. آه خستهای از گلوش خارج شد و پروندهها رو برداشت:"راجع به اون سه نفر و افرادی که بعد از اونها قدرت رو در اختیار دارن چه نظری داری؟ بینشون کسی هست که بتونیم روش حساب کنیم؟"
جیسونگ که تا به اون لحظه ساکت بود حرفش رو ادامه داد:"این خیلی مهمه! اگه بتونیم بینشون تفرقه و جدایی بندازیم و حتی یک نفر رو ازشون جدا کنیم اونم کسی که در راس قدرته روحیه افرادشون رو پایین میاره."
مینهو لبش رو گاز گرفت و با لحن نامطمئنی گفت:"نمیدونم! دو نفر از معتمدینشون که قدرت زیادی دارن بنا به دلایل شخصی با اون گروه همراه شدن. با این وجود نمیتونیم اطمینان داشته باشیم که میتونیم ازشون استفاده کنیم."
جیسونگ زبونش رو روی لبش کشید:"بهتره ما اسمشون رو بدونیم. تشخیص این که کی میتونه بهمون کمک کنه یا نه رو بذار به عهده ما."
مینهو نفسی گرفت و سرش رو تکون داد:"بسیار خب! دو نفر هستن که میتونید ریسک صحبت باهاشون رو بپذیرید. کانگ سونگ شیک و هان سونگوو. سونگوو دست راست گیل نام محسوب میشه، میشه گفت جزو افراد تاثیرگذار در اون گروهه و نفوذ زیادی داره. بهش لقب ارباب آتش رو دادن؛ بیرحمی اون زبانزد خاص و عامه و خیلی باهوشه. میشه گفت اون رقیب اصلی تو به حساب میاد."
جیسونگ بیصدا خندید:"بله! کم و بیش خبر دارم."
مینهو با انگشت روی میز ضرب گرفت:"سونگوو پیش اونا بزرگ شده اما نمیدونم چرا دل خوشی ازشون نداشت. این اواخر از من میخواست کنار معاملاتی که برای گروه انجام میدم خریدهایی رو برای اون داشته باشم. دقیق متوجه نشدم چرا ولی مطمئنم میخواست کارهایی انجام بده."
جیسونگ با کنجکاوی پرسید:"حدسی نداری؟"
مینهو کمی به فکر رفت و جواب داد:"مطمئن نیستم اما هر چی که هست مربوط میشه به گذشته مشترک با هانسه. اون همیشه بخاطر هانسه با گیل نام درگیر میشد، نمیدونم چه ارتباطی بینشونه اما توجه زیادی به اون پسر نشون میده. نفر بعدی هم تو راجع بهش میدونی کانگ سونگ شیک."
جیسونگ سرش رو به نشانه تایید تکون داد. مینهو نفسی گرفت و به طرف جونگین چرخید:" کانگ سونگ شیک...ما قبلا با هم همکلاسی بودیم و البته پدرامون شرکای تجاری هم بودن. شما کانگ جویونگ رو میشناسید. من و سونگشیک دوستان نزدیک هم بودیم اما همه چی زمانی بهم ریخت که پدرم داشت مدیریت شرکت رو به من میسپرد. اون موقع متوجه مدارکی شدیم که نشون میداد بحران مالی که چند مدت پیش متحمل شدیم بخاطر جویونگ بود. بعد از شکایت و طبق حکم دادگاه تمامی اموالشون مصادره شد و بابت آسیبی که البته به ما زده شده بود غرامت سنگینی گرفتیم."
یادآوری قسمی که سونگ شیک خورده بود اخم روی صورتش نشوند:"آسیبی که ما و چند شرکت دیگه متحمل شد قابل چشم پوشی نبود، سونگ شیک منرو مقصر ماجرا میدونه و دنبال راهیه که به من صدمه بزنه هرچند، نمیدونم چرا تعلل میکرد. با این حال اون طور که خودش میگه بخاطر همین موضوع با اون گروه همراه شده. البته اونجا کسی از هویت واقعیش خبر نداره، اون چند جراحی برای تغییر چهرهاش انجام داده. همه با اسم پنجه مرگ میشناسنش."
جونگین هومی کرد و مشغول بررسی دانستههاش شد:" طبق اطلاعاتی که به دست آوردیم هم پنجه مرگ هم ارباب آتش وظیفه نظارت بر عملکرد افراد رده پایینرو دارن. اونها تو خرابی شهرها نقش نداشتن اما به عنوان بازجو افراد زیادی رو شکنجه کردن و حالا فهمیدیم که چندان دل خوشی ندارن از اون گروه."
دستش رو زیر چونهاش گذاشت:"هانسه...چه ارتباطی میتونه با سونگوو داشته باشه؟ تعجب میکنم چرا چیزی به من نگفته بود."
مینهو با تعجب نگاهش کرد:"شما میشناسیدش عالیجناب؟"
جونگین دستی توی موهاش کشید:"معلومه که میشناسمش! اون مهمترین رابط ماست. کار انتقال سهام تو هم توسطاون و تیمش انجام شد."
با بلند شدن صدای موبایل جونگین نگاه از مینهو گرفت. موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و قفلش رو باز کرد. با دیدن پیامی که براش اومده بود به سرعت بلند شد. جیسونگ و مینهو با تعجب شاهد تغییر رفتارش بودن. جیسونگ بلند شد و کنارش ایستاد:"چیزی شده قربان؟"
جونگین با تحکم جواب داد:"هانسه لو رفته ژنرال، فورا آماده باش اعلام کنید. باید دید چیزی رو اعتراف کرده یانه."
جیسونگ اخمهاش رو در هم کشید:"متم باهاتون میام."
جونگین دستش رو بالا برد:"همینجا بمون و هدایت نیروها رو به عهده بگیر. ممکنه مجبور بشیم زودتر از موعد حمله رو شروع کنیم."
....
_خیلی ترسیده بود.
هیرا گفت و نگاهش رو به هیونجین غرق خواب دوخت. چانگبین در حالی که موهای پسرک رو نوازش میکرد سرش رو تکون داد:"باید با اون بچه صحبت کنم. نباید اینطور میترسوندش. هیونجین هنوز کابوس جسدهایی رو میبینه که به چشمسوختنشون رو دیده بود. دیدن خون و این چیزا حالش رو بد میکنه."
هیرا کنار چانگبین نشست، به آرومی گونه پسرک خوابیده رو نوازش کرد و اخمهاش رو در هم کشید:" آخه چرا اینجوری باید بترسوندش؟ پاشیدن رنگ رو تن و بدن این بچه و جیغ کشیدن...واقعا که بچههای امروزی عجیبن!"
چانگبین سرش رو تکون داد. هیرا بازوی چانگبین رو گرفت و نگاهش کرد:"اون روز به روز بیشتر بهت وابسته میشه. موقع تمرین خیلی جدیه اما هنوزم قلبش حساسه. فکر نمیکنم به این سادگی با این مسئله کنار بیاد."
چانگبین تلخندی زد و نگاه از هیونجین گرفت. دیدن هیرایی که تلاش میکرد چشمهاش رو باز نگه داره باعث خندهاش شد:"برو استراحت کن!"
هیرا کش و قوسی به بدنش داد:"نمیدونم چرا خوابم گرفت ولی قبلش باید برم جای دیگه."
_دیدن اون دختر؟
هیرا در حالی که بلند میشد جواب داد:"آره! باید باهاش حرف بزنم. تو هم خوب استراحت کن چون فردا تمرین سختی داری."
جلو رفت و بوسه نرمی روی لبهای چانگبین گذاشت. جلوتر رفت و تو گوشش زمزمه کرد:"یه روز بیشتر از یه بوسه ازت میگیرم."
با دیدن چشمهای گرد شده چانگبین نیشخند روی لبهاش نشست و ازاتاق بیرون رفت. با رفتنش چانگبین نفس حبس شدهاش رو بیرون داد و دوباره سمت هیونجینی چرخید که نگاهش میکرد. لبخند محوی زد و دست هیونجین رو گرفت:" بیدارت کردیم؟"
هیونجین سرش رو تکون داد. چانگبین خودش رو جلو کشید و شروع به نوازش موهاش کرد. گرمای دستش باعث شد چشمهای پسرک دوباره بارونی بشن، سمت چانگبین چرخید و تو چشمهاش خیره شد. نیازی نبود حرفی بزنه چون چانگبین حرفش رو از نگاهش میخوند. هیونجین برای چانگبین مثل کتابی بود که چند بار خونده باشدش، شبیه پسر بچهای که تو خاطرات کنارش بوده و باهاش بزرگ شده بود. هیونجین براش برادر از دست رفتهاش رو تداعی میکرد اما در حقیقت هیونجین شبیه خودش بود. چانگبین تو چشمهای هیونجین چانگبین آسیب دیده و شکسته رو میدید؛ چانگبینی که سعی میکرد آروم باشه و از زخمی که برداشته بود برای خودش دلیلی برای قویتر شدن بسازه.
_متاسفم!
با صدای ضعیف هیونجین به خودش اومد و سرش رو به دو طرف تکون داد:"ترس چیز بدی نیست هیونجین و ترسیدن گناه. هر آدمی ترسهای خودش رو داره. حتی اگه جون تو رو نمیترسوند و خودت با ترس از خواب میپریدی اشکالی نداشت. بخشی از روح آدمها با ترس ساخته شده، مادامی که چیزی برای ترسیدن وجود داره میتونی مطمئن باشی که روحت زندهاس. چه اون ترس از دست دادن باشه چه ترس برملا شدن، ترس از آسیب دیدن باشه یا حتی دیده شدن نشون میده که روحت زندهاس و نفس میکشه. آدمها وقتی چیزی برای ترسیدن دارن میتونن قدمی بردارن، یا رو به جلو حرکت میکنن یا عقب برمیگردن. مهم نیست کدوم کار رو انجام بدی در نهایت تو رو وادار به حرکت میکنه."
هیونجین دست چانگبین رو گرفت و سرش رو بهش تکیه داد:" ولی آزار دهندهاس، باعث میشه احساس ضعف کنم. نمیخوام مثل یه بچه ترسو باشم حتی با همچین چیزی."
چانگبین با دست آزادش شروع به نوازش موهای هیونجین کرد:"گاهی بهش فکر کن، اگه درد نکشی،نترسی،حریص و جاه طلب نباشی و سختیها سر راهت سبز نشن اصلا علاقهای به زندگی و ادامهاش برات میمونه؟ من سوختن خانوادمرو دیدم، مرگ دوستانم رو دیدم. برای اینکه از چنگ اون آدمها در برم مجبور شدم لا به لای آشغالها مخفی بشم و اگه من و چان پیدا نمیشدیم نمیدونم چه سرنوشتی در انتظارمون بود. میدونی چند روز بخاطر شوکی که بهم وارد شده بود مجبورم میکردن با آرامبخش بخوابم چون بیدار موندنم مساوی بود با حمله عصبی. با دیدن اون سلاحی که هر روز باید باهاشون کار کنم بهم میریزم ولی...تنها انگیزهام برای زندگی همین ترسه. بخاطر ترس و وحشتی که مجبور شدم تحمل کنم باید بجنگم و غرورم رو ترمیم کنم."
هیونجین نفس عمیقی کشید:"ولی نمیخوام بترسم. دیگه نمیخوام از چیزی بترسم و عقب بکشم، نمیخوام بخاطر ترسم یه گوشه قایم بشم."
چانگبین دستش رو پس کشید و پتو رو روی هیونجین مرتب کرد:" دیگه دیر وقته و باید بخوابی."
لبخند زد:"تو ترسو نیستی، از اولشم نبودی."
_میشه کنارم بخوابی؟
با درخواست هیونجین کمی مکث کرد و سرش رو تکون داد. بالشتش رو برداشت و کنار هیونجین جا گرفت، اگه این کار حالش رو خوب میکرد با کمال میل انجام میداد.
....
با رسیدن به یونگ بوک ضربه آرومی به شونهاش زد و بطری سوجو رو به دستش داد:"نمیدونم تو اون تب لت چی داری تماشا میکنی که باعث میشه از دنیای اطرافت جدا بشی."
یونگ بوک با دیدن چان تب لتش رو کنار گذاشت و بطری رو ازش گرفت:"کارهای زیادی برای انجام دادن هست و آدمای زیادی که باید به کارشون نظارت بشه."
چان در بطری رو باز کرد و کمی از محتویاتش نوشید:"خوبه که سرت انقدر شلوغه."
زبونش رو روی لبش کشید:"خبر تازهای از سونگ شیک نشده؟"
یونگ بوک پاهاش رو جمع کرد و گفت:"نه! مدتیه که خبری ازش نیست."
نگاهی به چان انداخت:"بعد از تموم شدن آموزشت اگه ازت بخوام حاضری با من کار کنی؟"
چان به رو به رو خیره شد:"اگه باعث میشه سرم شلوغ باشه چرا که نه!"
خندید و نگاهش رو به چشمهای یونگ بوک داد:"یه زمانی آرزو میکردم روزهای تعطیلم زیاد باشه تا بتونم بدون انجام دادن هیچ کاری استراحت کنم. دوست داشتم بمونم خونه و هیچ کاری نکنم اما حالا از بیکار بودن بیزارم. خودم رو به قدری مشغول کردم که حتی نمیتونم وقت زیادی رو با چانگبین بگذرونم. البته بابت اون نگرانی کمتری دارم چون حالا بین هم دل مشغولیهای خودش رو داره."
یونگ بوک لبهاش رو تو دهنش کشید:"فکر کنم این شرایط باعث شد هممون تغییر کنیم."
چان سرش رو تکون داد و دوباره سوال پرسید:"بنظرت تا کی باید منتظر باشیم؟ هر لحظه ممکنه جامون لو بره یا اتفاق تازهای بیفته. بهتر نیست کاری بکنیم؟"
یونگ بوک در بطری رو باز کرد:"خب...ما برنامههایی داریم اما باید زمان مناسبش برسه."
پیش از اینکه چان بتونه چیزی بگه پیامی برای یونگ بوک اومد. جیسونگ ازش خواسته بود تا به دیدنش بره. بلند شد و رو به چان گفت:"منالان باید برم. تو هم برگرد اتاقت و استراحت کن."
چان سرش رو تکون داد و یونگ بوک ازش فاصله گرفت. متنی که جیسونگ براش فرستاده بود نشون میداد که خبر جالبی قرار نیست بشنوه.
YOU ARE READING
🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴
Actionکامل شده ژانر: اکشن، ماجراجویی، انگست، برومنس ما عاشق تاریخ بودیم، عاشق هر اونچه که گردوخاک زمان روی اون نشسته بود. عاشق هراونچه که از گذشتههای دور سخن میگفت و عاشق هر اونچه که به تمدنها مربوط میشد. در این میون چیزی که همیشه توجهمون رو جلب میکرد ق...