Chapter11

52 15 0
                                    

جیسونگ ابروش رو بالا برد و با کنجکاوی پرسید: راجع به چی؟
مینهو نگاه از جیسونگ گرفت: می‌دونم که خیلی از مردم از من به عنوان یه شخصیت منفور یاد میکنن، حتی کارمندهایی که دارم فقط بخاطر اوضاع مالی داغون این سال‌ها حاضر شدن تو کمپانی بمونن. اون‌ها من رو خائنی می‌دونن که بخاطر موقعیت بهتر چشم روی قتل عام اون فرقه بسته.
پوزخند محوی روی لبش نشست: حالا که ولیعهد علاقه خاصی به من نشون دادن پس، من هم چیزهای زیادی برای گفتن دارم!
گوشه لب جیسونگ بالا رفت: حتی در این شرایط که ترسیدی هم دست بالا رو داری، قابل تحسینه!
مینهو زبونش رو روی لبش کشید، حرکت سیب گلوش و جملاتی که به زبون آورد باعث شد صدای خنده جیسونگ تو اتاق بپیچه: فکر کردی به این سادگی اجازه میدم کسی من رو تحت فشار بذاره؟ من شرافت و آبروی خانوادگیم رو به خطر انداختم، چشم روی جان خودم بستم تا بتونم به اون گنجینه گرانبها برسم. همون گنجینه‌ای که مطمئنم برای تو و ولیعهد ارزش بیشتری داره!
....
دکمه‌های پیراهنش رو بست و نگاه دیگه‌ای به خودش انداخت، شونه‌ رو برداشت و به آرومی روی موهاش کشید، موهایی که حالا بلند شده بودن و چهره جوانش رو پخته‌تر نشون می‌دادن.
دسته‌ای از موهاش رو با کش بست و لبخندی به هیونجین داخل آینه زد، هیونجینی که با چشم‌های غمزده بهش لبخند میزد!
برگشت و از اتاق بیرون رفت، مستقیم به طرف محوطه تمرین رفت و دنبال سونگمین گشت.
امروز از تمرین خبری نبود و هیونجین قصد داشت کار دیگه‌ای انجام بده.
بعد از کمی گشتن بالاخره سونگمین رو نشسته روی سکو پیدا کرد، مرد جوان با اخم‌های درهم مشغول تماشای چیزی توی تب لتش بود.
لب‌هاش رو تو دهنش کشید و به سونگمین نزدیک شد، بدون حرف کنارش نشست و مدتی رو به تماشای چهره غرق شده‌اش نشست.
از روزی که خانواده‌اش رو از دست داد سونگمین خیلی کم به دیدنش میومد، حتی میشه گفت ازش فراری بود. هیونجین از این عذاب وجدانی که سونگمین داشت بیزار بود، هیونجین به طرز وحشتناکس احساس تنهایی می‌کرد و حالا که چانگبین کنارش نبود تنها پناهی که می‌تونست داشته باشه سونگمینی بود که پیش از چانگبین هواش رو داشت.
نیم نگاهی به تب لت انداخت و با لب‌های آویزون تمرکز سونگمین رو بهم زد: با خیره شدن بهش قرار نیست چیزی تغییر کنه میدونی!
سونگمین بدون اینکه نگاه از اون صفحه جادویی بگیره جواب داد: من فقط شاهد تغییراتم!
_ یا شایدم داری از من فرار میکنی.
گفت و شونه‌ای برای سونگمینی که نگاهش می‌کرد بالاانداخت. لبش رو گاز گرفت و با بغضی که از ناکجاآباد مهمون چشم‌هاش شده بود ادامه داد: من می‌ترسم، هنوز هم احساس تنهایی میکنم. شب‌ها کابوس اون اتفاق رو می‌بینم و نمی‌تونم بخوابم.
تلخند روی لب‌هاش جا خوش کرد: حتی نمی‌تونم از قرص خواب آور استفاده کنم! من می‌ترسم و کسی نیست که آرومم کنه.
به طرف سونگمین چرخید، دست‌هاش مشت شدن: دوست دارم هیونگ صدات کنم، دوست دارم باهات راحت حرف بزنم، دوست دارم ازت یاد بگیرم. من... من دوست دارم مثل تو باشم!
نگاه نرم شده سونگمین روی صورت زیبای پسرک نشست: چرا؟
هیونجین جواب داد: چون تو شجاعی، قدرتمندی و باهوش هستی. تو و چانگبین هیونگ، حتی ژنرال! میخوام شبیه شماها بشم. منم میخوام انقدر قوی بشم که این درد رو تحمل کنم. دیگه شب‌ها کابوس نبینم، به جای اینکه زانوهام رو بغل کنم توانایی این رو داشته باشم یه آدم ترسیده رو بغل کنم.
لبخندی هرچند بی‌جون روی لب‌های سونگمین نشست، تب لت رو کنار گذاشت و بلند شد، دست‌هاش رو بهم کوبید: بهتره به جای این کار فقط خودت باشی. اینکه بخوای شبیه یکی دیگه باشی ازت افسانه نمیسازه!
نگاه کوتاهی به هیونجین انداخت: بهتره بگم اینجا خبری از افسانه شدن و قهرمان بازی نیست. ما داریم می‌جنگیم تا زنده بمونیم، می‌جنگیم تا یه روز دیگه بتونیم نفس بکشیم. اینجا جایی برای تقلید نیست!
هیونجین پشت سرش بلند شد و گفت: پس بهم یاد بده! کمک کن راه زنده موندن رو پیدا کنم بدون اینکه به کسی وابسته باشم.
سونگمین از اینهمه پافشاری هیونجین لذت می‌برد. معتقد بود که این اصرار هیونجین دیگه بخاطر هیجان نیست و اون پسر واقعا قصد داره تغییری تو زندگیش بده.
بدون اینکه برگرده گفت: شرط می‌بندم قراره جا بزنی هرچند، این مسیر برگشتی نداره، اگه شروعش کردی باید تا آخر ادامه بدی.
و جوابش لبخندی هیجان انگیز روی لب‌های هیونجین بود.
....
_تو مطمئنی؟
مرد سیاه پوش به مانیتور اشاره کرد: بله!
سولهیون اخم‌هاش رو در هم کشید: پس چرا شما متوجهش نشدید؟
مرد با اضطرابی که در صداش مشخص بود جواب داد: ما تمامی سرورها رو بررسی کردیم، مشکل از اینجا نیست.
به طرف سولهیون چرخید: در حقیقت، این‌ انتقال به وسیله یه سیستم مجزا انجام شده، ما تونستیم داده‌های مربوط به این سیستم رو بررسی و موقعیت مکانی تقریبیش رو شناسایی کنیم. این انتقال توسط یه هکر عادی انجام نشده قربان. با توجه به اینکه تونسته سیستم امنیتی رو دور بزنه و در زمان کوتاه این انتقال رو انجام بده حتی میتونیم بگیم این هک توسط یه تیم انجام شده. من حتی بعید نمیدونم که ناکامی ما تو ردیابی اون پایگاه نظامی هم به دلیل چنین مسائلی باشه!
سولهیون از مرد فاصله گرفت و به فکر رفت. تنها یه نفر از بین اون تیم بزرگ می‌تونست چنین کاری بکنه، کسی که گیل نام بشدت به هوش و ذکاوتش وابسته بود و تنها کسی که دسترسی به سیستمی که در اختیارش بود غیر ممکن به نظر می‌رسید.
موبایلش رو بیرون کشید و با منشیش تماس گرفت: به سونگوو بگید بیاد اتاق من!

چهره مرد جوان خونسرد و آروم بود، حتی طوری به نظر می‌رسید که انگار چیزی از حرف‌هاش متوجه نمیشه اما کاملا مشخص بود که دستپاچه شده.
_تو خوب میدونی تنها کسی که توانایی انجام این کار رو داره هانسه است. کل گروه رو آشوب گرفته، همه از این اوضاع عصبانین. ما حتی نمیتونیم علیه اون مرد کاری انجام بدیم!
سونگوو پوزخند زد و سرش رو تکون داد: هانسه تمام مدت تلاش می‌کرد تا بتونه ردی از اون گروه بزنه و با وجود تیمش نتونسته بود. اون تمام وقتش رو صرف این موضوع کرده و تو حالا داری متهمش میکنی؟
سولهیون با انگشت روی صندلی ضرب گرفت: جدا؟ فکر نمیکنی دلیل اصلی پنهان موندن اون مقر همین نیروی زحمت کش تو باشه؟
صدای اعتراض سونگوو با لحن و بیان جدی و محکم سولهیون قطع شد: ما هیچ دسترسی به سیستم اون نداریم، هربار ازش جوابی برای این ناکامی خواستیم بهانه آورد. سونگوو! این انتقال از همین جا انجام شده. تنها نقطه کور سیستم ما هانسه‌است.
دست‌هاش رو در هم قفل کرد: بهتره این موضوع رو خودت حل کنی قبل از اینکه من بخوام کاری بکنم.
سونگوو خودش رو جلو کشید: تو نمیتونی برای در رفتن از مسئولیتی که به عهده‌ داری به هانسه اتهام بزنی.
_اتهام؟ واقعا فکر میکنی این یه اتهام بی پایه و اساسه؟ مدت طولانی اون پسر رو زیر نظر داشتیم و باید بهت بگم اون اصلا یه پسر سر به زیر و آروم بنظر نمیاد!
سونگوو دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و با خشم کنترل شده‌ای گفت: خودم به این موضوع رسیدگی میکنم.
از جا بلند شد و قبل از اینکه بتونه از اتاق خارج بشه صدای سولهیون متوقفش کرد: توصیه میکنم عذاب وجدان خودت رو با حمایت بیخود از اون پسر سرکوب نکنی چون، این گذشته رو پاک نمیکنه.
تمام تنش از خشم می‌لرزید، سرما جای خون رو توی رگ‌هاش گرفت و عرق سرد روی تنش نشست. یادآوری گذشته‌ای که همیشه سعی در فرار ازش رو داشت براش عذاب آور بود، دردی به اندازه تمام دردهایی که به دیگران بخشیده بود.
جمله آخر سولهیون حکم تیر خلاصش رو داشت: مطمئنم اگه دیر بجنبی اون پسر میفهمه که برادرش در ازای نجات جون خودش هانسه کوچولو رو برای انجام آزمایش فروخته!
.....
انگشت‌هاش روی کیبورد حرکت میکرد و نگاهش میخ مانیتور بزرگ رو به روش شده بود. لب‌هاش از شدت تشنگی خشک شده بودن اما قصدی برای نوشیدن آب نداشت. تمام توانش رو به کار گرفته بود تا کاری که ازش خواسته شده بود انجام بده. نمی‌دونست تا کی میتونه ادامه بده اما، مجبور بود تمام زورش رو بزنه.
_ تموم شو لعنتی!
غر زد و به صفحه‌ای که در حال بارگذاری بود خیره شد. با صدای باز شدن ناگهانی در با وحشت از جا پرید و نگاهش به سونگوویی افتاد که هر لحظه نزدیک بود از هوش بره.

🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴Where stories live. Discover now