بیتوجه به نگاههای مشکوک سربازان توی راهرو به پیش میرفت. به خوبی متوجه دلیل پچ پچها و نگاههای ترسیدهاشون بود و در اون لحظه اهمیتی نمیداد. افکارش به قدری مشوش و پریشان بود که نمیتونست به خطری که بابت غیبتش تهدیدش میکرد فکر کنه. میدونست که این نگاهها به دلیل شایعهایه که میگف اون کسی بود که باعث شد، حملات کوچک و بزرگ و چریکی تو سطح شهرهای تحت تسلط فرقه به وجود بیاد و اینطور آمادگی نیروها رو بهم بریزه. چه کسی جز اون میتونست چنین اطلاعات مهمی رو لو داده باشه؟
*شاید بهتر باشه برای یک بار هم شده برادرت رو ببینی!*
این جمله بارها و بارها تو سرش تکرار میشد و بیشتر از قبل مرددش میکرد.
حق با اون مرد بود، سونگوو تنها به یک دلیل برای فرقه کار میکرد و اون هانسه بود. برای مراقبت از برادرش که در کمال تعجب، زنده از اون آزمایشات بیرون اومده و چیزی از گذشته به یاد نداشت، حاضر بود دست به هر کاری بزنه.
البته تصور اون از هر کاری جایگاهی که به دست آورده بود نبود اما بعد از مدتی تلاش بیهوده قبول کرد که فرار کردن از اون شرایط تقریبا غیر ممکنه.
این رو درست تو جشن تولد ۱۸ سالگیش فهمید، وقتی که اولین قتلش رو پیش چشمای گیل نام انجام داد و با دستهای خودش چاقو رو روی گلوی دوستش کشید!
اولین و آخرین باری که سونگوو از خون ترسید و فردای اون شب، چنان بیحسیای روحش رو فرا گرفت که حتی درد رو حس نمیکرد. در واقع فراموش کرده بود که چطور باید عذاب بکشه، عصبانی بشه و چطور باید عذاب وجدان داشته باشه. اون شب ذات واقعی انسان بودن رو شناخته و وحشتزده از کاری که کرده بود احساساتش رو فراموش کرد. هانسهای هم نبود که با چشمهای اشکی و نگاه معصومش بهش یادآوری کنه چه اتفاقی داره میفته. سونگوو احساسات گم شدهاش رو از سه سال پیش و از زمانی که هانسه رو دوباره دیده بود پیدا کرد.
در حال حاضر این چیزها براش اهمیتی نداشت،حتی جملاتی که چند سرباز راجع به احضار شدنش به زبون آورده بودن هم نتونست مانعش بشه و دست آخر، با فریادی که تا به اون لحظه کسی ازش ندیده بود تونست از شرشون خلاص بشه. پیغامی از دوستش سونگ شیک که حالا میدونست کیه و چطور به فرقه رسیده گرفته بود که وحشت زدهاش میکرد. باید از صحت ادعای مرد مطمئن میشد.
با خلاصی از شر سربازان سمج به در کوچکی که درست پشت راه پله بود رسید و بازش کرد. دری که به زیر زمین وسیع عمارت راه داشت و مکان امنی برای اون سه نفر محسوب میشد. باشگاهی نیمه تاریک با دو کیسه بوکس بزرگ و چند دستگاه ورزشی. با دیوارهایی سرخ رنگ که پر شده بود از عکسهای نوجوانیشون. تو گوشه دور سالن یه دست مبلمان راحتی سرخ به چشم میخورد. محیطی سیاه و تاریک که هیچ نور امیدی در اون دیده نمیشد. انگار که تا سالیان طولانی هیچ جنبندهای پا در اون محل نذاشته بود،جایی که حتی ارواح جرات ورود به اون مکان رو نداشتن.
_سونگ شیک!
صداش تو اتاق پیچید و خیلی زود نگاهش روی مرد نیمه برهنهای که بطری مشروبش رو سر میکشید و گوشه دیوار کز کرده بود افتاد. با قدمهای بلند خودش رو به مرد رسوند و رو به روش ایستاد. چتریهاش بخاطر عرق روی پیشونیش چسبیده بودن و تمام تنش بوی الکل گرفته بود. پوزخند احمقانهای به لب داشت و نگاهش میکرد. با دیدن سونگوو خندهای سر داد و گفت:"فروختمش!"
جریانی ناشناخته از تنش گذشت و عرق سردی به پشتش نشست. چشمهاش گرد شد و با درک مقصود مرد با آهی خسته کنارش نشست. بطری رو از دست سونگ شیک بیرون کشید و گلوی خشک شدهاش رو با الکل تر کرد. بیتوجه به سوزش گلو و معدهاش نیم رخ بهم ریخته مرد رو از نظر گذروند:"چه غلطی کردی سونگ شیک؟ چرا این کار رو کردی؟"
سونگ شیک سرش رو شونه مرد تکیه داد و با جملاتی بریده گفت:"بالاخره انتقامم رو گرفتم...اون تاجر احمق وقتی بفهمه برادرش چه کارهاس...حتما خیلی سوپرایز میشه."
بلند خندید و با سکسکه گفت:"چه کسی فکرش رو میکرد...که لی مین وو میخواست با فروش پروژه کدا به روسها...پوزه اون دکتر و رئیس رو به خاک بماله؟"
کف دستش رو رو پیشونیش کوبید:" اون احمق نباید کاری به کار خانواده مین یومین داشت...بخاطر حماقتش یومین دیوونگی کرد...دیگه چیزی به اسم پروژه کدا وجود نداره."
سرش رو بلند کرد و با سکسه صدادار خندید:"اگه...مینهو بفهمه برادرش چطورکشته شد...مطمئنم دیوونه میشه...اون نمیدونه...برادرش...از سرمایه گذاران اصلی کدا بوده. پسر بیچاره!"
نچی کرد و روی زمین دراز کشید. سونگوو در سکوت و بدون حرف حرکاتش رو زیر نظر گرفته بود، از حالاتی که داشت تعجب نمیکرد چرا که سونگ شیک از مدتها پیش دچار این فروپاشی شده بود.
_بهشون گفتی فلش کجاست؟
پرسید و پوزخندی به سوالش زد:"معلومه که گفتی!"
سونگ شیک دستش رو تکیه گاه سرش کرد:"بیا اعتراف کن که تو هم دوست نداری جی وان گیر بیفته. حیف نیست مرد به اون باهوشی طعمه این کفتارها بشه؟"
زبونش رو روی لبهاش کشید:"این پروژه از اولش شکست خورده بود و چی؟ تو فکر میکنی من از روی انسان دوستی این کار رو کردم؟"
انگشت اشارهاش رو تکون داد:"نه عزیزم! من نمیدونم این چیزی که ازش حرف میزنن یعنی چی. این کلمه برای من و تو تعریف نشده و اگه بخوایم چنین دلیلی رو برای خودمون بیاریم به شعور خودمون توهین کردیم."
روی شکمش دراز کشید و با انگشت اشاره روی ساعدش ضرب گرفت:"من این کار رو برای انتقام کردم. انتقامی که از نوجوانی تو سرم پرورش دادم، درست از زمانی که اوضاع شرکتمون به هم ریخت. از زمانی که مینهو باعث شد همه چیزمون رو از دست بدیم نه! از زمانی که فهمیدم ورشکستگی و اختلاص تنها یه نقشه از پیش تعیین شده بود."
سونگوو تکونی خورد:"و اون میدونست؟"
سونگ شیک چهرهاش رو در هم کشید:"معلومه که نه! از کجا میخواست بدونه؟ چند وقت پیش رئیس بهم گفت، مین وو این کار رو کرد."
_برای پروژه؟
سرش رو تکون داد و گفت:"دقیق نمیدونم چرا اما این کار رو کرد."
سکوت کرد و سونگوو به حماقت دوستش خندید، حالا میتونست بفهمه که چرا علی رغم دسترسی سونگ شیک به مینهو هرگز آسیبی بهش نزده بود. چون مینهو عامل اصلی بدبختیشون نبود و از طرفی، فهمیدن حقیقت راجع به برادرش به اندازه کافی میتونست ویرانگر باشه.
در حقیقت، برای خیلی از افرادی که تو اون تشکیلات بودن آینده فرقه اهمیتی نداشت و اونها تنها به دنبال راهی برای خلاصی و نجات بودن. درست از زمانی که پروژه محرمانه کدا به دست مین یومین_میکروب شناس بنیان گذار پروژه_نابود شد و شرکای خارجی پاشون رو عقب کشیدن این موضوع آشکار شد. مهمترین سلاح گروه همون پروژه چندین میلیون دلاری بود که با تاراج اموال ثروتمندان به انجام میرسید و افراد بیشماری قربانی پروژههای آزمایشی شدن.
سونگ شیک و سونگوو شاید بیشتر از هرکسی نابودی اون فرقه رو انتظار میکشیدن، اونها واقعیت ادعاهای اون سه نفر رو درک کرده و میدونستن، با وجود خرابیها و کشتارهایی که به راه افتاد جهنم واقعی زمانی برپا میشد که این فرقه به طور کامل به شبه جزیره کره تسلط پیدا میکرد.
در اون حین هر کدوم از اون دو نفر انگیزه متفاوتی از حضور در فرقه داشتن، یکی برای نجات برادرش و دیگری برای گرفتن انتقام خانوادش!
_جی وان به خوبی میدونه که باید با اون مدارک چیکار کنه. این که بخوای راجع به ملاقتمون چیزی به رئیس بگی یا نه برام مهم نیست چون کار من تموم شده. با این حال بهتره بدونی کار این گروه تمومه، دیگه نه آمریکا و ژاپنی هست که پشتشون بایسته و نه روسها علاقهای به احیای این پروژه نشون دادن. جی وان به همه جا نفوذ کرده سونگوو، عاقل باشی جون خودت و برادرت رو نجات میدی، البته اگه برات مهمه!
سونگ شیک گفت و به سختی بلند شد، هنوز انقدر مست نشده بود که کنترل عقلش رو از دست بده اما تعادل نداشت. در حالی که تلو میخورد دستش رو به دیوار گرفت:" تو باید بری سونگوو، تو میتونی پرونده این گروه رو در هم بپیچی. یه توضیح به برادرت بدهکاری و آره...اینها کارهایین که باید انجام بدی."
بیتوجه به چهره مبهوت و درهم مرد قدمهاش رو به سمت در برداشت و مرد رو با افکارش تنها گذاشت.
سونگوو خیره به جای خالی سونگ شیک به حرفهاش فکر کرد. این همون چیزی بود که همیشه آرزوی انجامش رو داشت و حالا فرصتی براش فراهم شده بود. با این حال نمیدونست که باید این فرصت رو چنگ بزنه یا رهاش کنه.
خسته از فکر کردن زیاد بطری رو سر کشید و چشمهاش رو بست، غوطه ور شدن تو عالم مستی میتونست برای چند ساعت ذهنش رو منحرف کنه.
....
پرونده مشکی رنگی رو به دست گرفته و خودش رو باهاش مشغول نشون میداد، با این حال حواسش به جمعیت حاضر در اتاق فرماندهی بود. یونگ بوک کنارش نشسته و به پرونده چشم دوخته بود. هیرا و هاندونگ با صدای آرومی در حال صحبت بودن، سونگمین توی دفترش چیزهایی رو یادداشت میکرد و چانگبین و چان بیخبر از علت گردهمایی به هم نگاه میکردن.
با صدای در نگاه از اون دو گرفت و متوجه مینهو و ملانی شد که تنها جاهای خالی رو پر میکردن. مینهو اوضاع پریشونی داشت و برخلاف همیشه خیلی شلخته دیده میشد. چشمهاش سوسو میزدن و ناباورانه به قفل شدن دستهاش بین دستهای ملانی خیره شده بود. تمام شب گذشته رو با مینهو راجع به برادرش صحبت کرده و مرد رو با طوفانی از وحشت و ناباوری رها کرده بود.
پرونده رو روی میز رها کرد و توجهش رو به چانگبین داد:"خب...چانگبین گزارش بده."
با صدای جیسونگ، چانگبین نگاه از چان گرفت و به جیسونگ داد:"تمامی پناهندهها منتقل شدن، در حال حاضر هیچ شخص غیر نظامیای در پایگاه وجود نداره، به غیر از هوانگ هیونجین که پیش از این هم گفتم نتونستیم منتقلش کنیم."
جیسونگ سری تکون داد و این بار چان رو مورد خطاب قرار داد:"شما چیکار کردین؟"
چان تکونی خورد و نیم نگاهی به یونگ بوک انداخت. با دیدن چشمهای بسته مرد جوان نفسی گرفت:"تمامی ابزارها و دستگاههایی که قابلیت انتقال داشتن جا به جا شدن. مسیرهای انتقال چک شدن و مشکلی وجود نداره."
لبخند محوی روی لبش نشوند:"شپا دونفر رو باید خیلی زودتر از اینها پیدا میکردم. کارتون خوب بود، سونگمین؟"
سونگمین خودکارش رو روی دفترش گذاشت و جواب داد:"با تمام نیروها ارتباط گرفتیم، درحال حاضر پایگاههای کوچیک فرقه تحت اشغال نیروهای شبه نظامی هستن. چند پایگاه بزرگ درحال سقوطن و بزودی میتونیم خبر تصرفشون رو بگیریم. اوضاع تحت کنترله و تا به این لحظه تلفات جانی قابل توجهی نداشتیم."
جیسونگ دوباره سری به نشانه تفهیم تکون داد و نگاه منتظرش رو به هاندونگ دوخت. هاندونگ لبخند کوچکی بهش زد و بلند شد، لباس نظامی به تن داشت و موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود. ماژیکی برداشت و کلمهای رو روی تخته سیاه یاد داشت کرد"پروژه کدا"
نگاهی به جمعیت انداخت و با لحن محکمی شروع به صحبت کرد:"پیش از اینکه آخرین مرحله نقشه رو باهم مرور کنیم لازمه راجع به مسئلهای باهم دیگه صحبت کنیم و اون پروژه کداست. این پروژه حدود ۱۵ سال پیش و به پیشنهاد میکروب شناسی به نام مین یومین شروع شد، اون مرد با تحقیق و مطالعه پیرامون روشهای کنترل ذهن و پروژههای مهمی از جمله ام کی اولترا و مسائل روانی مربوط به جنگ کره و براساس تحقیقاتی که خودش داشت این پروژه رو به کمک یکی از دوستانش پارک چانگ ووک استارت زد."
دستهاش رو به پشتش زد و با لحن خشکی ادامه داد در حالی که، حرکات جیسونگ رو زیر نظر گرفته بود:"اون دو به دنبال راهی بودن که با اون حافظه افراد رو به طور کامل و بدون بازگشت حذف کنن. پروژههای قبلی معمولا نتیجه صد درصدی نمیدادن. طی این پروژه افراد بیشتری از بین میرفتن چون...از روشهایی نظیر تزریق بیش از حد دارو و روانگردان، شوکهای الکتریکی پی در پی و حتی شکنجههای فیزیکی باعث مرگ افراد میشد. این دو نفر به دنبال راهی بودن که با تلفات کمتر بهترین نتیجه رو بگیرن و پایان تمام تلاشهاشون شد پروژهای به نام کدا*. این پروژه اما هزینه زیادی میطلبید و این هزینه به وسیله تصاحب و غارت سرمایه شرکتهای مختلف و افراد سرشناس تامین میشد."
دوباره چند اسم روی تخته سیاه نوشت و بدون توجه به قیافههای بهت زده تازه واردها گفت:" تا به اون زمان افراد فرقه تونستن آمریکا و ژاپن رو مجاب به همکاری کنن و این دو حکومت قول همکاری مساعدت آمیزی رو بهشون دادن. بنابراین کارهای پروژه به سرعت پیش رفت. میکروب شناسها و پزشکان آمریکایی زیادی وارد پروژه شدن و نتیجه اون شد ساخت باکتری خاصی به نام MD2018"
پشت سر جیسونگ ایستاد تا با حضورش به مردی که سعی داشت لرزش دستهاش رو نادیده بگیره و خونسرد به نظر بیاد اطمینان خاطر بده:" این باکتری غیرقابل انتشار با هدف تاثیر بر سلولهای مغزی ساخته شده و با تولید مادهای خاص منجر به حذف کامل حافظه از خاطرات و هویت فردی میشد و تاثیری مشابه سرمحقیقت داشت. یعنی با استفاده از این باکتری نه تنها خاطرات فرد دستکاری میشد بلکه هویتی کاملا جدید براش ساخته میشد. هویتی غیر قابل انکار، در صورت تاثیر درست فرد قدرت تکلم و بخشی از احساسات خودش رو از دست میداد و تنها بر طبق چیزی که برنامه ریزی شده بود عمل میکرد. به عبارتی فرد درون توهمی ابدی گرفتار میشد و این توهم قابل دستکاری بود. با این حال خود این باکتری به تنهایی نمیتونست تاثیرگذار باشه و بعد از دو روز تزریق از بین میرفت، برای فعال سازی این باکتری نیاز به محلول مکملی به اسم +MD2018 بود تا این باکتری رو فعال کنه. تزریق این محلول باعث بروز عوارضی چون توهم، افزایش یا کاهش ناگهانی فشار خون، افزایش ضریان قلب و پارگی مویرگهای مغزی میشد. شدت این علائم به حدی بود که فرد در عرض چند دقیقه جانش رو از دست میداد. با این وجود تعدادتلفات این پروژه در مقایسه با نمونههای مشابه بسیار پایین بود."
چانگبین نگاه از چهره بهت زده چان گرفت و پرسید:"اما به چه دلیل چنین پروژه مهم و خطرناکی رو نابود کردن؟"
پیش از این که هاندونگ بتونه جوابی بده صدای تحلیل رفته مینهو به گوش رسید. برای افرادی که اونجا حاضر بودن این مینهو غیرقابل باور بود، اون مرد جوان تحت هیچ شرایطی تسلیم نمیشد اما حتی اون هم نقطه ضعف خودش رو داشت.
بدون اینکه نگاه از دستهاش بگیره گفت: لی مین وو...اون طمع کرد. به طور پنهانی با روسها معامله کرد...خانواده مین یومین رو کشت...اون قصد داشت تجارتی با این پروژه به راه بندازه."
پوزخندی زد و آب دهنش رو گوشهای انداخت:"لکه ننگ خاندان لی که شرش کم شد!"
چانگبین هنوز قادر به هضم شنیدههاش نبود و بنابراین ترجیح داد به توضیحات هاندونگ گوش بده.
_ این پروژه با هدف ساخت شهری خاص بنیان گذاری شد. "جانگل سیتی" شهری کوچک که ساکنین اون رو همین رباتهای زنده قاتل تشکیل میدادن. اونها قصد داشتن ارتشی از هکرها، نظامیان و حتی پزشکان مخصوص رو به وجود بیارن و با استفاده از اون ها اهدافشون رو پیش ببرن. اگه یومین و چانگووک متوجه خیانت اون مرد و البته فرقه نشده بودن، حالا با یک فاجعه جهانی رو به رو میشدیم. شهری که بیشباهت به جنگل وحشی نبود و ساکنینش وحشیترین ساکنین روی زمین بودن.کسانی که توی توهماتشون اسیر شده و دست به هر کار میزدن."
پشت میز برگشت:"اما دلیلی که ایناطلاعات در اختیار شما قرار داده شد، بنگ چان شما مدارک گم شده مربوط به این پروژه رو در دست دارید."
چان مبهوت از جا پرید و بیتوجه به احتمال سقوطش فریاد زد:"چی؟ چطور ممکنه؟"
هاندونگ با خونسردی گفت:"شما در تاریخ ۲۰ می ۲۰۱۹ هدیهای کوچک از یکی از شاگردانتون گرفتید. جا کلیدی کوچک استوانهای به رنگمشکی که روی اون کلمه "کدا" به زبان چینی باستانی حک شده. کانگ سونگ شیک که همگی با اسم پنجه مرگ میشناسیمش برای درامان موندن اون مدارک این جاکلیدی رو که در حقیقت فلش حاوی مدارکه بدون اطلاع شما بهتون داده و علت اینکه دنبالتون میگشت همین بود. البته نیازی به نگرانی نیست چون سونگ شیک این فلش رو به ما تحویل داد و دیگه کاری به کار شما نداره."
چان ناباورانه پلک میزد و سنگینی نگاههای بقیه رو حس میکرد. به سختی آب دهانش رو قورت داد و با صدایی لرزون و لکنت گفت:"فکر...فکر کنم...هنوز...دارمش...روی کوله پشتیمه!"
هاندونگ بدون اینکه تغییری تو حالت صورتش بده گفت:" پس در اسرع وقت به ما تحویلش بدید."
جیسونگ تا به اون لحظه ساکت بود و با سری پایین افتاده در حالی که با خاطرات وحشتناکش درگیر بود به حرفهای هاندونگ گوش میکرد. دوباره صدای فریاد و دردهای جسمی و روحی بهش هجوم آورده بودن و جیسونگ، یک بار دیگه تمام اون دردها رو حس میکرد. دستهای مشت شده حالا خراشهایی روی کف دستش ایجاد کرده بودن و اگه نگاه دلسوزانه هیرا و حضور هاندونگ نبود حتما به جنون میرسید. به سختی به خودش مسلط شد و با چشمهایی به خون نشسته به جمعیت نگاه کرد. نگاهش روی مینهو که وضعیت مشابهی داشت و از شدت شرم و عصبانیت میلرزید ثابت موند:" بابت کاری که خودت مرتکب نشدی احساس شرمساری نداشته باش. هرکسی تاوان کارهای خودش رو پس میده و بخاطر کارهای خودش مجازات میشه. تو در این چند سال کمکهای زیادی به ما کردی و حالا با مدارکی که در اختیارمون قرار دادی تونستی کمک بزرگی بهمون بکنی. پس به خودت افتخار کن و شرمندگی رو کنار بذار."
نفسی گرفت و بیتوجه به صداهای تهدیدوار گفت:" دلیل اینکه این مسئله بازگو شد این بود که حالا شما همگی جزو افراد مورد اعتماد من هستید. از طرفی خودم رو موظف میدونم راجع به اتفاقی که از من شنیدید صحبت کنم و قضاوت رو به عقل و حس شما بسپارم. من و هیرا و سونگمین از نمونههای این آزمایش بودیم که این باکتری بهمون تزریق شد و البته برادر کوچکترم.(لرز شدید از تنش گذشت) با این حال تنها برادرم محلول مکمل رو دریافت کرد، پیش از اینکه این محلول به ما تزریق بشه آزیر خطر به صدا دراومد. ساختمون به دلیل نامعلومی آتش گرفته و هرکسی سعی داشت به نحوی خودش رو نجات بده یا آتشی که هر لحظه بیشتر شعله میکشید مهار کنه. نمونههای آزمایشگاهی اهمیتی نداشتن و میتونستن درون شعلههای آتش گرفتار بشن. با دستور تخلیه همه ما به حال خودمون رها شدیم. تو این فرصت بود که من برادرم و هیرا رو از اونجا کشیدم بیرون و به سختی فرار کردم. فرار کردن از شعلههای آتیش تبعات خودش رو داشت اما من مصمم بودم. بعد از فرار ما کل آزمایشگاه منفجر شد."
دستی به گلوی خشک شدهاش کشید و با تلخیای که هر لحظه بیشتر زیر زبونش مزه میکرد گفت:" آره! درست لحظهای که به اندازه کافی از اون ساختمون دور شدیم اتفاق افتاد. لحظهای که برادرم عوارض محلول رو نشون داد و من شاهد توهمات و خندههای هیستیریکش بودم. میدیدم که چطور گاهی ساکت میشه و گاهی با فریاد گوشخراش به خودش صدمه میزنه. میدیدم که هر لحظه تبش بالاتر میرفت و فریادهای دردآلودش گوشها رو پر میکرد و اوضاع زمانی که روی زانو افتاد و اون حجماز خون رو بالا آورد بدتر شد."
نگاهی به چانگبین که وضعیت خوبی نداشت انداخت. مرد جوان بازوی دوستش رو چنگ زده بود و با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد. این مرد دردش رو خوب میفهمید مگه نه؟
_تو خوب میدونی چانگبین...وقتی برادرت، کسی که همیشه بهت تکیه کرده داره درد میکشه تو میفهمیش...میفهمی که عشق و دوست داشتن چقدر میتونه خطرناک باشه، که میتونی بخاطر علاقهات به یه نفر حتی اونو نابود کنی. تو اینها رو میفهمی...پس بهتر از هر کسی درک میکنی، اون محلول هیچ راه درمانی نداره. عوارض تا زمانی که فرد دچار فروپاشی درونی و آسیب حدی مغزی نشه ادامه دارن. یه مرگ دردناک و غیرقابل تصور و چی؟ من تنها میتونستم زودتر راحتش کنم."
نگاهی به دستهاش انداخت:"اولین قتل من نجات برادرم از این عذاب بود. تو بهتر از هر کسی درک میکنی که اون برادر بزرگتر تنها یه راه نجات برای پاره تنش میدید و اون گرفتن جونش بود."
لحظهای سکوت و بعد در کمال تعجب دوباره خونسردانه قدم برداشت. اما تنها چانگبین میدونست که پشت اون اقتدار ظاهری فریاد و زجههای دردناکی خوابیده و یه مرد از شدت ناتوانی تنها راه رو سکوت دیده.
جیسونگ بیتوجه به دردی که قلبش رو فرا گرفته بود گفت:" به مرحله آخر نقشه میرسیم. مهمترین و حساسترین مرحله که اگه هشیار باشیم میتونیم به سرعت تمومش کنیم. تو این مرحله جنگ واقعی شروع میشه و ما میتونیم امیدوار باشیم که غیرنظامیان زیادی تو مناطق درگیری نیستن. اما پیش از این باید این پایگاه رو ترک کنیم. هاندونگ تو با همراه چانگبین و هیونجین و هیرا باید تجهیزات و افراد رو به پایگاه جدید هدایت کنید. اون پسربچه لجباز میخواد کمک کنه پس میتونه کنار خودتون باشه، اینطوری فکر جنگیدن به سرش نمیزنه. در طول این مرحله و بعد از انتقال به پایگاه اصلی شما وظیفه تامین مهمات و هدایت نیروها رو بر طبق نقشهای که طراحی شده خواهید داشت."
به طرف سونگمین چرخید:" تو سونگمین و شبه نظامیان حاضر در پایتخت، باید مراقب افراد رده بالای فرقه و همدستانشون باشید. تا جایی که میتونید زنده دستگیرشون کنید، بخصوص اون سه نفر."
نگاهش بین یونگ بوک و چان رد و بدل شد:" شما دو نفر همراه من در منطقه عملیات طلایی حضور خواهید داشت. هدف ما تسخیر همزمان کاخ آبیه، در حال حاضر توجه نیروها به هرجایی جز کاخ آبیه و ما پیش از پر شدن این خلا باید اقدام کنیم. چانگبین و هیرا باید ۲۴ ساعته درحالت آماده باش باشید، ممکنه به حضور شما در منطقه نیاز پیدا کنیم. به محض تسخیر کاخ آبی که قطعا آسان نخواهد بود نوبت حمله نهاییه. باید جنگرو به خارج از شهر بکشونیم، این در صورتیه که نتونیم نیروهای اصلیشون رو تو بخش اول این عملیات زمینگیر کنیم. توجه کنید که از نظر تجهیزات تقریبا برابری میکنن. کوچکترین بیتوجهی و غفلت میتونه به ضررمون تموم بشه."
نگاهش بین افراد حاضر چرخید:"هرکسی اعتراضی به مسئولیتی که بهش سپرده شده داره میتونه اعلام کنه."
مخالفتی از کسی ندید. نگاهش به جانگبین و چان افتاد:" شما دو تا مشکلی ندارید؟"
دو مرد بهم نگاهی انداختن و علی رغم دلهرهای که داشتن سرشون رو به نشانه مخالفت تکون دادن.
جیسونگ این بار مینهو رو مورد خطاب قرار داد:" با ما همکاری خواهی کرد؟"
مینهو با قاطعیت سر بلند کرد:"من کنار ملانی مراقب اوضاع هستم. مقدمات دستور ولیعهد خیلی زود آماده خواهد شد نگران نباشید."
جیسونگ دستهاش رو بهم کوبید:" حالا همگی برید سرکارتون. هاندونگ تو از همینامروز کارت رو شروع کن!"
هاندونگ بدون اینکه نشانهای از نگرانیش رو بروز بده سرش رو تکون داد.
_میتونید برید!
با صدای جیسونگ همگی بیرون رفتن اما مانع رفتن هاندونگ شد، به محض خروج باقی افراد هاندونگ رو سمت خودش کشید و با تمام قدرت شروع به بوسیدنش کرد. با اینکه بوسه عمیقش دردناک بود اما با همون اشتیاق جواب میگرفت. تمام صورت هاندونگ رو بوسه بارون کرد و کنار گوشش گفت:"مراقب خودت باش! من تا وقتی میتونم بجنگم که بدونم سالمی و منتظر منی."
هاندونگ با نگرانی سرش رو روی سینه مرد تکیه داد و به صدای تپشهای نامنظمش گوش داد:"میخوام این کابوس تموم شه جیسونگ. فقط میخوام تموم شه."
....
_این افتضاحه! خنده داره چطور میتونید انقدر بیعرضه باشید؟ چطور ممکنه جند تا شبه نظامی بی دست و پا بتونن شکستتون بدن؟
سر فرماندهی که با اضطراب گزارش شکست پایگاهش رو میداد فریاد کشید و مشت محکمی روی صورت مرد کوبید. مرد با فریاد خفهای روی زمین افتاد و بیتوجه به شکستن استخوان بینیش خواست حرفی بزنه اما لگد دیگهای روی شکمش خورد:" دهنت رو ببند! فقط به درد مفت خوری میخورید."
یقه بادیگاردی که کنارش ایستاده بود گرفت:" پس این سونگوو کجاست چرا نمیاد؟ از سونگ شیک خبری نرسید؟"
پیش از اینکه بادیگارد بتونه جوابی بده صدای فریاد خوشحالی مرد جوانی که پشت مانیتور نشسته بود بلند شد:" پیدا کردم! پایگاه جی وان رو پیدا کردم قربان."
به طرف مرد هجوم برد و با هیجان گفت:" مطمئنی؟"
مرد راضی از کشفش سرش رو تکون داد:" بله قربان! تو یه منطقه صنعتی خارج از شهر قرار داره. یه ساختمون متروکهاس، تا به امروز هیچ سیگنالی از اونمنطقه نگرفته بودیم اما حالا میتونم سیگنالهای متفاوتی رو ببینم. این یعنی هنوز اونجا حضور دارن."
گیل نام با خوشحالی فریاد کشید:"خیلی خوبه! همین الان دستور آماده باش بدید، باید اون پایگاه رو سر ساکنینش خراب کنیم!."
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴
Aksiyonکامل شده ژانر: اکشن، ماجراجویی، انگست، برومنس ما عاشق تاریخ بودیم، عاشق هر اونچه که گردوخاک زمان روی اون نشسته بود. عاشق هراونچه که از گذشتههای دور سخن میگفت و عاشق هر اونچه که به تمدنها مربوط میشد. در این میون چیزی که همیشه توجهمون رو جلب میکرد ق...