2.Loneliness

22 8 3
                                    

بوی شیرین وانیل و لوندر، سرشو توی بالش نرم فرو کرد تا بیشتر بو رو حس کنه، این یه بوی جدید بود، یادش نمیومد تا حالا موقع بیدار شدن همچین بوی آرامش بخشی رو کرده باشه، نفس عمیق تری کشید، لبخندی روی لبش اومد، واقعا بوی خوبی بود.

چند ثانیه طول کشید تا بفهمه این بوی غریبه یعنی روی تخت خودش نیست، چشماش باز شد، با سردرگمی به اطراف نگاه کرد، پنجره ی قدی جلوی روش قرار داشت که از لای پرده های حریر سفید نور خورشید به داخل میتابید ، در کنار تخت میز کوچیکی بود، با یه قاب عکس روش که یه پسر بچه رو نشون میداد که در آغوش مادرشه و هر دو می‌خندن. سرشو بلند کرد تا بقیه اتاق رو ببینه، یه میز تحریر چوبی گرونقیمت در دو طرف اون کتابخونه چوبی تیره ایی که تا سقف میرفت، در کنارشون اتاقی با در شیشه ایی مات، در سمت دیگه ی در آینه ی کشیده ایی قرار داشت و لامپ هایی تیفانی که دو طرف دیوار بیرون اومدن و جلوی آینه رو روشن میکردن. در کنار اینه هم در کشویی ایی قرار داشت که تا نیمه باز بود و میتونست رگال لباس هارو ببینه و در انتهای در وروی قرار داشت.. و یه نفر داشت نگاهش میکرد.

چشماش گرد شد و دهنشو باز کرد تا چیزی بگه.

"بالاخره بیدار شدی" پسر به سمتش اومد، کت و شلوار گرونقیمتی به تن داشت و پیراهن سفیدی زیرش، موهای مشکی که به سمت بالا داده و چشمای باریکی که زیر نظرش داشتن.

مارک به شونه های پهن پسر و بازوهای عضلانی که از زیر کت معلوم بود، زل زد، ناخودآگاه آب دهنشو قورت داد، از سر و وضعش معلوم بود پولداره، اما اینجا چیکار می‌کرد؟ شبو با این پسر بوده؟

سرشو پایین اورد تا به لباس خودش نگاه کنه.. اما بعد متوجه شد لخته، کاملا برهنه بود. چشماش گرد شد و با دستش قفسه ی سینشو پوشوند.

اره، انگار دیشب با هم خوابیده بودن، ولی چرا هیچی یادش نمیموند، آخرین خاطرش از دیشب کلاب بود و مردی که باهاش نوشیدنی میخورد، این همون مرد بود، مثل اون سن بالا به نظر میرسید.

دهنشو باز کرد و پرسید "ما دیشب..با هم بودیم؟"

پسر پوزخند زد و سرشو تکون داد "البته که نه" لحنش صداش جوری بود که انگار کلاسش به مارک نمیخوره. مارک بدش اومد و اخماشو در هم کشید

پسر به لبه ی تخت اشاره کرد "برات لباس نو گذاشتم زودتر حاضر شو، راننده پایین منتظرته"

"برای چی؟"

"نمیخوای بری خونتون؟ "

" هوم.. میدونی خونم کجاست؟" پسر جلو اومد لباس ها رو از لبه ی تخت برداشت و به سمت مارک انداخت "زودتر حاضر شو"

مارک لبهاشو اویزون کرد و از زیر پتو به سمت تخت رفت، در حال که پتو رو کنار میزد و بلند میشد برگشت تا پشتش سرش رو نگاه کنه، اما پسر داشت به سمت در وروی میرفت تا تنهاش بذاره.

EuphoriaWhere stories live. Discover now