23. Anger brings out the worst fears

20 6 0
                                    

دوست داشت جه بومو خفه کنه، واقعا اگه الان توی دیدش بود همین کارو می‌کرد.
با جکسون وانگ ناهار خورده؟! بدون اینکه بهش بگه؟
اگه اتفاقی براش می‌افتاد چی؟ و اون باید از بم بم می‌فهمید نه از خود جه بوم؟
جه بوم شانس آورده که بعد از ناهار خونه نیومده و توی محل کارشه.
مارک بم بم رو مجبور کرد تا به سراغش بیاد و اونو پیش جه بوم ببره.
از دستش عصبانی بود، چرا هیچی رو بهش نمی‌گفت؟ میخواست ازش محافظت کنه یا فکر می‌کرد مارک ضعیفه ؟
به هر حال خوشش نمیومد و قرار نبود یه جا بشینه و به جه بوم اجازه بده کارش رو تکرار کنه.
پس باید به دیدنش میرفت، حتی اگه توی محل کارش باشه، جایی پر از خلاف کار، مطمئنا جه بوم حسابی از دستش عصبانی میشد، اما نه اندازه ایی که مارک الان عصبانی بود.
دستی توی موهاش کشید و با حرص گفت "چی پیش خودش فکر کرده! اگه جکسون بلایی سرش میاورد چی؟"
بم بم شونه هاشو بالا انداخت "منم بهش گفتم، ولی جه بومه دیگه حرف حرف خودشه."
"چرا به من نگفته؟!"
بم بم زیر لب گفت "احتمالا انتظار همچین واکنشی رو داشته."
مارک حرفش رو نادیده گرفت و دست به سینه بیرون رو نگاه کرد" میدونم باهاش چیکار کنم."
بم بم خندید" داریم راجع به جه بوم حرف میزنم."
"منو خیلی دست کم گرفتی. "
بم بم جلوی برج چند طبقه ماشین رو نگه داشت، مارک از پنجره ساختمون بلند رو نگاه کرد" اینجاست ؟" بم بم سرشو تکون داد و از ماشین پیاده شد.
تا به حال به این ساختمون نیومده بود، انگار اینجا محل کار اصلی جه بوم بود.
مارک هم به دنبالش رفت، در لابی ورودی پذیرش بزرگی بود که چند تا دختر جوون پشتش نشسته بود، فضای بزرگ و دل بازی که با گلدون های سانسوریا و دراسینا تزئین شده بود، در بالای سرشون پل های شیشه ایی قرار داشت تا طبقات رو به هم وصل کنه، هر دو به سمت آسانسور رفتن و بم بم به محض باز شدن در از مارک خواست زودتر سوار شه تا کسه دیگه ایی نیاد. بم بم دکمه ی طبقه ی چهارم و پانزدهم رو فشار داد و گفت "اصلا چیزی نبود که انتظار داشتی نه؟"
محل کار خلافکارا توی فیلما یه ساختمون دور افتاده و تاریک بود، اما اینجا کاملا فرق داشت، اصلا بهش نمی‌خورد محل کار یه خلافکار باشه.
مارک به دکمه ها نگاه انداخت "کدوم طبقه باید بریم؟"
بم بم لبشو گزید و خندید "من زودتر پیاده میشم، اگه رئیس بفهمه من اینجام، که میفهمه، خفم میکنه، بهتره فعلا جلوش آفتابی نشم." مارک خندید و سرشو تکون داد، به محض این که آسانسور در طبقه ی چهار متوقف شد، بم بم بیرون رفت و مارک توی اسانسور تنها موند،
حالا عصبانیتش کمی فروکش کرده اما همچنان دوست داشت جه بوم رو بزنه.
اگه همچین اتفاقی برای مارک می افتاد اون حتما باید به جه بوم می گفت، پس الان هم فرقی نکرده.
به تصویر خودش توی آینه آسانسور با دور ماری نقره ایی رنگ زل زد. هودی آبی رنگی پوشیده بود با شلوار جین پاره، بدنش توی هودی گشاد گم میشد، اما اینطوری راحت تر بود، حرفایی که قراره بگه توی سرش مرور کرد، ایندفعه جه بوم باید کوتاه میومد و بابت این کار معذرت خواهی می‌کرد.
چند دقيقه بعد در اسانسور  باز شد و مارک بیرون رفت. جلوی آسانسور پذیرش دیگه ایی بود با یه دختر جوون پشتش، مارک به سمتش رفت و دستشو روی پیشخوان گذاشت "ببخشید میخواستم آقای ایم رو ببینم."
دختر سرشو بالا آورد، موهای قهوه ایش رو بالا جمع کرده بود و کت و دامن طوسی رنگی به تن داشت "وقت قبلی داشتین؟"
وقت قبلی؟ یه خلافکار این همه بگیر و ببند برای چیشه؟
"امم.. نه.. من یکی از دوستاشونم."
"ببخشید آقا بدون وقت قبلی نمیشه. "
" من باید برم ببینمش. "
" گفتم که نمیشه، الان آقای ایم دارن استراحت میکنن."
استراحت میکنه ؟ خونه نمیاد بعد میاد اینجا استراحت میکنه؟
مارک عصبانی تر از قبل شد، زیر چشمی منشی رو نگاه انداخت و بدون اینکه چیزی بگه شروع به دویدن کرد، منشی از سر جاش بلند شد و ازش خواست تا متوقف شه اما مارک توجهی نکرد، وارد راهرو در کنار میز شد. دو نفر جلوی در کرمی ایستاده بودن، یکیشونو قبلا دیده، اسمش بافی بود، با قیافه ایی شبیه خارجی ها و صورت پر از تتو، نفر دوم غریبه بود، اما پشت اون در حتما جه بوم قرار داشت.
مارک با سرعت بیشتری به سمتشون دوید، هر دو در حالت آماده باش قرار گرفتن تا متوقفش کن، بافی انگار یادش نبوده مارک کیه چون اون هم به اندازه ی کناریش برای گرفتن مارک مشتاق بود.
هر دو کمی خم شدن و با دقت حرکات مارک رو دنبال میکردن، مارک به محض اینکه نزدیک شد با سرعت زیاد بدنشو کج کرد و از بینشون رد شد، به دستگیره ی در چنگ زد، اما قبل ازینکه بتونه درو باز کنه بافی یقشو از پشت کشید و با خشم گفت "کجا!"
صدای تق تق کفش های پاشنه بلند منشی رو هم از پشت سرش میشنید "من سعی کردم متوقفش کنم.."
مارک تقلا کنان داد زد "بذارین برم.. می‌خوام جه بومو ببینم."
مرد دوم ابروشو بالا داد "چرا باید همچین کاری کنیم؟"
"من دوست پسرشم" هر سه خشکشون زد و به مارک خیره شدن. بافی با دقت چهرشو نگاه کرد و با چشمای گرد دستاشو از دور یقش برداشت "ببخشید.. من از دور ندیدمتون." مارک لباسش رو مرتب کرد و به سمت در رفت" سعی کن ازین به بعد ببینی." قبل ازینکه بافی بتونه حرفی بزنه درو باز کرد و به داخل رفت.
دفتر جه بوم پر نور و بزرگ بود، کتابخونه در دو طرف دیوار ها و به صورت ال قرار داشت، در طرف دیگه هم پنجره های قدی بود، میز جه بوم رو به روی در قرار داشت. در جلوی کتابخونه دو دست مبل چرمی با فرش ایرانی زیرشون و در طرف دیگه هم میز بار و مبل نیمکتی که میشد روش دراز بکشی و بیرون رو تماشا کنی.
خود جه بوم کنار پنجره پشت میزش ایستاده بود، لیوان شرابی به دست داشت و شهر رو نگاه می‌کرد، با شنیدن صدای باز شدن در آهی کشید و گفت "مگه نگفتم نمیخوام کسی مزاحمم-" با دیدن مارک توی چارچوب در ابروهاشو بالا داد، اما بعد اخم کرد "تو اینجا چیکار میکنی؟"
مارک دست به سینه به سمتش قدم برداشت " شاید اومدم چند تا جواب بگیرم."
"جواب؟" جه بوم سردرگم بود، نمیدونست مارک راجع به چی حرف میزنه.
مارک جلو اومد، در طرف دیگه میز ایستاد "تو امروز با جکسون ناهار خوردی؟"
جه بوم آهی کشید و به سمت پنجره چرخید، مارک با حرص میز رو دور زد و کنارش ایستاد، به بازوش چنگ زد و اونو به سمت خودش برگردوند" ازت یه سوال پرسیدم."
"آره رفتم بیرون.. چرا عصبانی؟"
"چرا به من نگفتی؟! اگه اتفاقی برات می‌افتاد چی؟"
"فعلا که نیافتاده. "
" جه بوم! چرا اینقدر خودخواهی!"
"خودخواهم ؟فکر میکنی خودم دوست داشتم رو در رو ببینمش؟ به خاطر جفتمون این کارو کردم، به خاطر تو."
"من هیچ وقت ازت نخواستم خودتو بندازی توی دهن شیر، این کارت خیلی احمقانه بود. "
" توی تصمیمات من دخالت نکن مارک."
مارک دست به سینش نگاهش کرد" تصمیمات تو وقتی مال خودته که روی بقیه تاثیر نذاره، اگه میکشتنت.. "لبشو لیسید و به دنبال کلمات مناسب گشت" من نمیخوام تو بمیری جه بوم. "
" من قرار نیست به این راحت-"
" آره همش اینو میگی، اما من مثل تو نمیتونم بیخیال باشم، هر بار که از خونه پاتو بیرون میذاری تا وقتی برگردی من همش اضطراب دارم، که نکنه اتفاقی برات بیافته، گوشیم که زنگ میخوره از جا میپرم چون انتظار شنیدن خبر بد رو دارم.. تو میدونی اینا چیه؟ چرا میخوای عذابم بدی؟ "
جه بوم در سکوت بهش خیره شد بعد پرسید" چرا اینقدر برات مهمه من زنده بمونم؟ "
" چون دوستت دارم احمق، چون بهت اهمیت میدم و میخوام کنارت باشم.. چون فقط تو رو دارم، خانوادم ترکم کردن، جرات ندارم با دوستام بگردم که مبدا به دردسر بیافتن .. فقط تو هستی. "جلوتر رفت و به جه بوم نزدیک شد "من عاشقتم جه بوم.. تو حق نداری خودتو از من بگیری. "
من عاشقتم.
مارک نمیدونست جه بوم قرار بود نابودش کنه، نمیدونست با نزدیک تر شدن خودش آسیب میبینه
باید از مارک میخواست دور شه، فرار کنه انقدر بدوه که کسی اسمشو به یاد نیاره.
جه بوم هیچ کدوم ازینا رو نمیتونست بهش بگه، مارک با چشمای معصوم و نگران بهش خیره شده بود و ازش میخواست سکوتش رو بشکنه، اما جه بوم هیچ حرفی نداشت.
اونم مارک رو دوست داشت، اما میدونست عاقبت خوبی در اتتظارشون نیست.
روشو برگردوند و از پنجره فاصله گرفت. روی صندلی چرخدار چرمیش نشست و لیوان مشروبشو روی میز گذاشت.
مارک با نگرانی نگاهش کرد "جه بوم؟ یه چیزی بگو." اما جه بوم فقط به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو بست.
مارک بالای سرسگش ایستاد داد زد "یا! نیومدم اینجا بگیری بخوابی!" جه بوم بازوشو کشید و مارک توی بغلش افتاد، خواست بلند شه، اما بازوهای جه بوم محکم دور بدنش حلقه شد و نمیتونست حرکت کنه.
مارک غرولند کنان گفت "جه بوم ولم کن."
جه بوم سرشو توی گودی گردن مارک فرو کرد "خواهش میکنم بذار همینجوری بمونیم، نیاز دارم آروم شم. "
مارک دست از تقلا برداشت، بازوهاشو دور گردن جه بوم انداخت و اونو نزدیک تر کشید.
نفس های داغ جه بوم رو روی گردنش حس می‌کرد، دستش لای موهاش رفت و با لجباری گفت" هنوزم از دستت عصبانیم."
"میدونم بیبی قول میدم از دلت در بیارم. "به ارومی گردن مارک رو بوسید، مارک هم سرشو کج کرد تا به جه بوم تکیه بده.
هر دو برای نیم ساعت همینطوری کردن، مارک تمام حرفی که توی سرش تمرین کرده بود از یاد برد، حالا توی آغوش جه بوم هیچ کدومشون اهمیتی نداشت. جه بوم همه حرفای جکسون رو فراموش کرد، اننقامش و نقشه ایی که داشت، وقتی مارک رو در اغوش می‌گرفت همه چیز بی معنی به نظر می‌رسید و فقط مارک مهم بود.
"مارک؟"
"هوم؟"
جه بوم سرشو جدا کرد و توی چشمای مارک زل زد "من خیلی دوستت دارم، اینو هیچ وقت یادت نره." مارک بهش زل زد، چشمای جه بوم مثل همیشه نبود، غمی رو توشون میدید که تا حالا وجود نداشته.
این نگاه نگرانش می‌کرد، باید می‌پرسید چیشده، توی اون ناهار کوفتی به جکسون چی گفته، اما الان فرصت مناسبش نبود، حالا فقط دوست داشت توی آغوش جه بوم بمونه و کاری نکنه.
لبخندی زد و گفت "منم دوستت دارم."
جه بوم خط فکش رو بوسید دوباره سرشو توی گردنش فرو کرد.
"کی اوردت اینجا؟"
"نمیگم."
"کار بم بم بوده نه؟"
" نمیگم."
" به حسابش میرسم. "مارک کمی نگران شد، اما وقتی جه بوم ریز خندید فهمید شوخی میکنه و خودش هم خندید.
مارک دوست داشت تا ابد همونجا بمونه، در آغوش گرم جه بوم به دور از تمام دنیا.
اما تلفن روی میز جه بوم زنگ خورد و چند ثانیه بعد صدای منشی رو شنیدن "آقای ایم مهم مهمونامون اینجان "
مارک با کنجکاوی پرسید "مهمونا؟"
"آره یه جلسه ی مهم دارم."
از مارک جدا شد و رهاش کرد، مارک ایستاد و به تلفن نگاه انداخت "چقدر طول میکشه؟"
"نمیدونم بیب ممکنه تا دیر وقت طول بکشه، تو برو منم خودم میام خب ؟"
مارک لبهاشو آویزون کرد، جه بوم بلند شد و کنارش ایستاد " وقتی برگشتم یه سوپرایز خوب در انتظارته "چشمای مارک درخشید "واقعا؟" جه بوم لبخند زد و گونش رو بوسید "حالا برو."
مارک بدون معطلی به سمت در رفت و با دیدن چند تا مرد مسنی که به داخل راهرو قدم برمیدارن به سرعت درو پشت سر خودش بست و از کنارشون رد شد، اونا با تعجب بهش خیره شدن، اما مارک ازشون پیشی گرفت و از راهرو بیرون اومد.
قبل ازینکه سوار اسانسور بشه منشی صداش زد.
"دوست پسر آقای ایم.. من حتی اسمتونم نمیدونم."
مارک خندید "مارک هستم."
"اوه خوشبختم، منم یه‌جون هستم، بابت رفتارم معذرت میخوام آقای ایم خیلی روی زمان استراحتشون حساسن"
"اشکالی نداره.. آقای ایم دقیقا چه ساعت‌هایی وقت استراحتشونه؟"
"بین 3 تا 4 چطور؟"
چشمای مارک از هیجان و شیطنت درخشید و گفت" هیچی همینطوری، خداحافظ."
به سمت آسانسوری که باز بود رفت و دکمه همکف رو زد تا ازونجا با بم بم تماس بگیره .
همزمان توی فکرش برای روزهای دیگه که یکهویی به دیدار جه بوم میومد و سوپرایزش می‌کرد نقشه می‌چید.
صفحه ی نمایش یکی یکی کن شدن عدد ها رو. نشون میداد ،ذهنم. ملایمی داخل اتاقک. کوچیک. پخش می‌شد و مارک بی اختبار باهاس همخونی می‌کرد، با اینکه. نمیدونست از کجا اونو. بلده
در طبقه ی دهم آسانسور متوقف شد، درها باز شدن و مارک یه نفر رو بیرون اسانسور دید، مرد هیکل درشتی که قبلا توی خونشون دیده، از آدمای جه بوم بود، از این یکی اصلا خوشش نمیومد. بار قبل میخواسته مارک رو درسته قورت بده.
"اوه ببین کی اینجاشت! رفته بودی دیدن رئیس؟" به داخل اسانسور اومد و دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار داد تا در بسته شه.
مارک قدمی به عقب برداشت تا ازش فاصله بگیره اما مرد جلوتر اومد "دفعه ی قبلی رئیس نذاشت کارمونو تموم کنیم." پوزخندی روی لبش اومد و باز هم نزدیک تر شد، مارک عقب رفت، خودشو در گوشه آسانسور محبوس کرد اما مرد باز هم جلوتر میومد.
مارک بهش زل زد و گفت "اگه بهم دست بزنی جه بوم زندت نمیذاره."
"اون دفعه که کاری نکرد."
مارک لبخند کجی روی لبش اومد" اون دفعه که زود جفت کردی."
مرد خندید "نه منظورم بار اوله.. یادت نیست؟"
"م-منطورت چیه ؟"
"اون شب توی کوچه.. بیرون کلاب.. میدونم یادته" مارک با چشمای وحشت زده نگاهش کرد. مرد حالا رو به روش قرار داشت، نمیتونست از دستش فرار کنه، با نگرانی اطراف اسانسور رو نگاه می‌کرد تا یه جوری ازین موقعیت در بره.
" شاید اینطوری بهتر یادت بیاد." از یقش گرفت و اونو چرخوند، صورتش رو محکم به دیوار آسانسور کوبید و مارک از درد نالید.
"حالا چی؟ یادت اومد؟" مارک خواست خودشو آزاد کمه اما دست های مرد از پشت به گردنش چنگ زده بود،
دست دیگشو روی ستون فقرات مارک کشید و به باسنش چنگ زد" رئیسم نتونست در برابرت مقاومت کنه، اما من زودتر پیدات کردم." سرشو جلو اورد و لاله گوش مارک رو با زبونش خیس کرد "تو مال منی، نه مال اون. "
"خواهش م-میکنم بذار برم."
"خفه شو اون دفعه صدات در نمیومد الانم نمیخوام هیچی بشنوم."
اونشب.. اونشب چه اتفاقی افتاده، مارک چشماشو محکم بست و سعی کرد به یاد بیاره، اما چیزی جز تصور های در هم و سایه های محو نمی‌دید.
مرد بدنش رو از پشت به مارک چسبوند" من و تو یه کار ناتموم داریم که باید ادامه بدیم. "
مارک لبشو گاز گرفت، سوزش اشک هاشو روی گونش حس می‌کرد، نیمی که به دیوار آسانسور چسبیده بی حس شده بود، دستهای مرد دور گلوش داشت خفش می‌کرد، نمیتونست درست نفس بکشه، دست های مرد رو روی بدنش حس می‌کرد، اما زوری برای مقابله نداشت.
اون شب چه اتفاقی افتاده؟ اون با این مرد خوابیده؟ پس چرا سر از خونه ی جه بوم در آورده؟
چرا هیچی یادش نمیومد؟
هق هق هایش شدیدتر شد و با فریاد های بی صدا به مرد التماس می‌کرد رهاش کنه.
تصویر خودشون رو توی آینه آسانسور میدید، مرد دستشو به سمت زیپ شلوار خودش می‌برد، مارک برآمدگی دیکش رو از توی آینه میدید.
اشک توی چشماش جمع شد و دیدش رو تار کرد، صدای پایین کشیدن شلوارش رو میشنید، اما دیگه هیچی رو حس نمی‌کرد، نه فشار دست های مرد، نه اشک های خودش رو، کم کم سیاهی میومد، تصویر ها محو میشدن، بدنش برای اکسیژن مقاومت میکرد، اما اون هم تسلیم میشد، بی حسی و بی خوشی به سراغشون میومد
اما قبل ازون در های آسانسور باز شد و صدایی آشنا با عصبانیت داد زد "چه غلطی داری میکنی؟"
اما برای مارک بعدش سیاهی بود و نفهمید چه اتفاقی افتاده.
**
وقتی دوباره چشماشو باز کرد توی یه اتاق سفید بود، سفیدی زیادش و لامپ های فلورسنت چشماش رو اذیت می‌کرد، دستش رو بالا اورد تا جلوی نور رو بگیره که صدای مبهمی گفت "مارک؟" مارک سرشو چرخوند تا منبع صدا رو پیدا کنه، با دیدن چهره ی نگران بم بم در کنار صورتش چند بار پلک زد تا تصویرش واضح تر شه، تازه اونموقع بود که متوجه آدمهایی در پشت بم بم شد، از جمله همون مردی که توی آسانسور باهاش بود، دو نفر از پشت دستاشو گرفته بود، مارک کمی که دقت کرد فهمید جهیون و جیمینن، چشماش از ترس گرد شد هوشیاریش برگشت، فهمید روی مبل دراز کشید، بم بم کنارش روی زمین زانو زده و بقیه در فاصله ازش مرد رو نگه داشتن.
بم بم لبخند زد و با همون نگاه نگران گفت "حالت خوبه؟"
مارک دهنشو باز کرد تا حرف بزنه اما گلوش درد گرفت، دستش به سمت گردنش رفت، درد داشت، توی تمام بدنش، مخصوصا نیمی از صورتش.
بم بم با دستپاچگی گفت "فعلا یه ذره استراحت کن الان میگم برات آب بیارن."
مارک به سختی خس خس کنان گفت "الان کجاییم؟"
"هنوز توی شرکت جه بوم، اینجا اتاق خصوصیه کسی نمیاد نگران نباش."
مارک به اطراف اتاق نگاه انداخت، به جز مبلی که خودش روش دراز کشیده وند تا مبل دیگه هم بود، همراه با چند تا کمد فلزی که به ردیف کنار هم قرار گرفتن، دورتادور هم دیوار های سفید و سرامیکی تمیزی که تصویر لامپ ها رو میشد توش دید.
مارک از لبه ی مبل گرفت تا بلند شه، بم بم سعی کرد منصرفش کنه، اما خودش قبول نکرد.
روی مبل نشست و چهرش از درد به هم رفت "چه اتفاقی افتاد؟" بعد از بیهوش شدن هیچی یادش نمی‌اومد.
بم بم لبخند ضعیفی زد "نگران نباش ما به موقع رسیدیم نتونست کاری بکنه."
مارک به مرد زل زد، یک طرف صورتش کبود بود، به سختی سرپا نگهش داشتن، کتکش زدن؟ به خاطر مارک؟
خوبه جه بوم خبردار نشده وگرنه صددرصد میکشتش.
همون موقع در اتاق باز شد و جه بوم همراه با همون دو تا بادیگاردی که جلوی در اتاقش بودن به داخل اومد.
نگاهش توی اتاق چرخید، با دیدن مارک نفس راحتی کشید و با سرعت به سمتش اومد، سر راهش نگاه گذرایی هم به مرد انداخت.
کنار مارک زانو زد و دستاشو دو طرف بدنش گذاشت، با دیدن کبودی روی گونش و روی گردنش زیر لب ناسزایی گفت، لباس های مارک رو بررسی کرد و روی بدنش دست می‌کشید تا بفهمه کجا درد داره، مارک اونقدر ناتوان بود که نمیتونست عکس العمل نشون بده.
بم بم به جاش گفت "اجازه ندادیم کاری بکنه رئیس."
"عوضی! وقتی پیداشون کردین داشت چه غلطی می‌کرد؟"
بم بم به مارک نگاه کرد بعد سرشو جلو برد و دم گوش جه بوم چیزی رو زمزمه کرد، جه بوم به محض شنیدن کلمات از خشم سرخ شد، خون چشماشو گرفت و از جلوی مارک بلند شد، به سمت مرد رفت و لگدی به شکمش زد، آدماش بلافاصله مرد رو رها کردن و اون روی زمین افتاد، خواست مقاومت کنه اما جه بوم لگدی به پهلوش زد و روی بدنش نشست، با زانوهاش دستای مرد رو نگه داشت. هیکلش از جه بوم بزرگتر بود اما توی این وضع نمیتونست مقاومت کنه، جه بوم دستاشو مشت کرد و محکم به صورت مرد زد، مشت پشت مشت، فریاد های پر از خشم و ناسزا تکرار میشد.
مارک با وحشت صحنه ی جلوشو نگاه می‌کرد، با هر ضربه خون از مشت های جه بوم و صورت مرد به اطراف می‌پاشید و دیوار رو کثیف می‌کرد، بینی مرد شکسته بود، از گونش خون بیرون میزد، مارک صدای شکستن استخون هاشو میشنید. جمجمه ی مرد دیگه شباهتی به شکل اول خودش نداشت، جه بوم بازم ادامه میداد، کسی جرات نداشت متوقفش کنه. اون مثل یه حیوون وحشی به شکارش حمله میکرد، دیگه اون جه بوم نبود که مارک می‌شناخت، اون آدم مهربون که بالا توی دفترش بغلش کرد و بهش گفته دوستش داره.
این کی بود؟ جه بوم واقعی؟ این چهره ایی بود که تموم این مدت پنهان کرده؟
مارک هق هق کنان زیر لب گفت "بسه" صداش آروم بود و جه بوم غرق در خشم متوجهش نمیشد.
مارک این بار تمام نیرویی که براش مونده رو جمع کرد و فریاد زد "گفتم بسه کشتیش." دست جه بوم بلافاصله توی هوا متوقف شد انگار طناب نامرعی اونو نگه داشته باشه سرش چرخید و به مارک نگاه کرد.
وحشت رو توی نگاهش میدید، اون چشمای معصوم حالا با ترس پر شده بودن، بدنش از ترس میلرزید، نه از ترس مردی که زیر جه بوم بی هوش افتاده بلکه از خود جه بوم.
جه بوم، کسی که دوستش داشت، باز هم تبدیل به بزرگترین ترسش شده بود.

EuphoriaWhere stories live. Discover now