16. A dusty room of books

12 7 0
                                    

فردا صبح وقتی بیدار شد جه بوم داخل حموم داشت دوش می‌گرفت، صدای آب رو از روی تخت می شنید، چشماشو مالید و خمیازه کشان از سر جاش بلند شد. تصمیم گرفت تا جه بوم بیرون بیاد براش صبحونه آماده کنه، جعبه ی کمک های اولیه هم باید میاورد تا دوباره زخم جه بوم رو ببنده.

ده دقیقه بعد با سینی غذا به داخل اتاق اومد، جه بوم جلوی آینه اتاقش ایستاده بود و زخم روی قفسه ی سینش رو نگاه می‌کرد. با دیدن سینی و جعبه کمک های اولیه توی دست مارک اخم کرد. مارک با لبخند کم رنگی به سمت تخت رفت، سینی غذا رو اونجا گذاشت، سالاد میوه با برشتوک و یه لیوان شکلات داغ، بعد در جعبه کمک های اولیه رو باز کرد، به سمت جه بوم چرخید "بیا زخمتو دوباره پانسمان کنم" جه بوم حوله ی دور کمرش رو محکم تر کرد و به سمت مارک اومد، لبه ی تخت نشست تا مارک راحت تر باشه.

مارک با چهره ایی گرفته به جای زخم زل زد، زخم کوچیکی در فاصله ی کمی از قلبش، واقعا خطرناک بوده. دستشو بالای جای زخم گذاشت به آرومی پوست خیس جه بوم رو لمس کرد. جه بوم سرشو بالا آورد تا نگاهش کنه، موهای خیسش دو طرف صورتش ریخته بود و پیشونی بلندش رو نشون میداد، مارک لبشو گزید و گفت "درد داشت؟"

جه بوم با لحن بی تفاوتی گفت "نه خیلی."

مارک شنیده بود گلوله خوردن عین چی درد داره، اما دقتی جه بوم میگفت براش خیلی بد نبوده ناخوداگاه آستانه درد جه بوم رو تحسین کرد.

مارک دو تا گاز تمیز از داخل جعبه کمک های اولیه بیرون آورد، با چسب های کاغذی روی جای گلوله ثابت گذاشت و بعد بانداژ رر از یک طرف دور قفسه ی سینه و شونه ی جه بوم بست. در حالی که بانداژ رو می‌پیچید پرسید "نمیخوای راجع به دیشب حرف بزنی؟"

"دیشب؟"

"کابوسی که دیدی."

جه بوم کمی مکث کرد و سرشو پایین انداخت "چیزی یادم نمیاد."

مارک آهی کشید و بحث رو ادامه نداد، چه راست می‌گفت چه دروغ، مسلما نمیخواست راجبش حرف بزنه.

مارک بانداژ رو با دو تا گیره ی فلزی ثابت نگه داشت، به سمت سینی صبحونه رفت و لیوان شکلات داغ رو به سمت جه بوم گرفت "بیا بخور تا سرد نشده."

جه بوم به لیوان سرامیکی سفید رنگ زل زد، به مایع کف آلود داخلش که ازش بخار بلند میشد، اما لب بهش نزد.

مارک با ناراحتی گفت "خوشت نمیاد؟ میتونم قهوه درست کنم."

"نه-میخورم.. تو کلاس نداری امروز؟"

مارک آهی کشید و سرشو تکون داد "چرا، ولی نمیتونم تو رو تنها بذارم. "

" من حالم خوبه.. بیشتر ازین نباید از درسات عقب بیافتی."

"نمیخوام دیگه ادامه بدم."

"میدونی چند نفر آرزو دارن جای تو باشن؟ درسشونو ادامه بدن و چیزی بخونن که دوست دارد؟ قدر موقعیتت رو بدون. "مارک با لبهای اویزون سرشو تکون داد و به سمت در رفت، باید دوش می‌گرفت و بعد برای کلاسش حاضر میشد. جه بوم رو داخل اتاق تنها گذاشت تا صبحونشو بخوره.

EuphoriaWhere stories live. Discover now