part4

402 37 12
                                    

جونز سر گروه خوناشام ها گفت:جدیدن ریپتایل ها اقدام خودسرانه زیادی انجام دادن ما به اونها تذکر دادیم اما توجه نکردن گاز کوفتی اونها چند تا از بچه های ما رو آلوده کرده

سهند با عصبانیت گفت:باید علیه اونها اعلام جنگ کنیم
+ما سالها سعی کردیم که در این منطقه صلح برقرار کنیم  و امنیت رو ایجاد کنیم با هم پیمان برادری بستیم  تا زن ها و فرزندانمون و خانوادمون اسیب نبینن،از کسی که بخواد خلاف این دستور عمل کنه نمیگذرم مخصوصا کسی که وارد حریم خصوص من بشه از این گذشته دو را بیشتر ندارن یا می مونن و تاوان پس میدن یا باید از اینجا برن
سانتا که ملکه الف بود گفت:ما از تو و دستوراتت پیروی میکنیم سمیر اما تو درباره دختری که توی خونت هست چیزی به ما نگفتی ،ایا امنیت ما رو در مقابلش حفظ میکنی ؟
شالی:اون دختر کیه آلفا؟
+اون دختر یه پرستار سادس که مراقب تالیاس این روزا منو سهند نمی تونیم خیلی خوب بهش رسیدگی کنیم ...اون دختر بی دفاعه

شالی:اون چیه؟ روباه،گرگ،خوناشام،الف...
حرفشو قطع کردم
+اون یه انسانه
جونز:تو یه دختر رو وارد سرزمین ما کردی؟
عصبی شده بود
+اون یه انسان معمولی نیست
شالی صداشو بالا برد و گفت: انسان ها منتظرن که هر لحظه به ما اسیب بزنن
+بار آخرت باشه صداتو بالا میبری  اگه کسی به تصمیمات من شک داره چرا الان اینجا دور این میز نشستیم

سانتا:در اعتماد ما به تو شکی نیست اما انسان ها موضوعش کاملا متفاوته
سهند:ما همه انسانیم ،ظاهر انسانی داریم  مثل انسان ها غذا میخوریم لباس میپوشیم
حوا که یه دختر فاکس (روباه)بود
با صدای آروم گفت:من که ظاهرم فرق داره
سهند چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت:مهم اینه بخشی از تو هنوز انسانه مهم نیست اگه یه دم نارنجی پشمالو داری

سانتا:وقتی شما میگید خطری نداره به حرفت اعتماد میکنیم

شالی:من امروز به جای مادرم اینجا هستم و با این موضوع موافق نیستم
+ منم نظر تو واسم مهم نیست

نفس عمیق کشیدم
+پایان جلسه رو اعلام میکنم بهتره که بریم و نوشیدنی بخوریم
همه بلند شدن و به سمت سالن رفتیم 
خدمتکار برای همه کنیاک میوه ای ریخت   همه مشغول صحبت بودن
روی صندلی مخملی سیاه رنگم نشستم تام کنارم نشست و گفت:شالی خیلی دردسر سازه
+منم داشتم به همین فکر میکردم امیدوارم برادرش به جای مادرش ریاست رو به عهده بگیره
تام:میدونی که پریا  دختراشونو  به عنوان جانشین انتخاب میکنن

صدای خنده الیزابت باعث شد سرمو به سمت  طرف دیگه سالن برگردونم  در حالی که یه پیرهن  عروسکی تنش بود تالیا توی بغلش بود و باهاش حرف میزد میخندید موهای قرمز بلندش تا زیر باسنش  دورشو گرفته بود
همه در حال نگاه کردنش بودن
احساس خشم جاشو به تعجب داد
بلند شدم و به سمتش رفتم وقتی متوجه من شد سرشو بالا گرفت و با تعجب به من و بعد به بقیه نگاه کرد
خندشو خورد و گفت:تالیا بهونه تو رو گرفت
تالیا رو ازش گرفتم و گفتم:بهتره به اتاقت برگردی
الیزابت:اما...
+زود باش برگرد به اتاقت
سرشو پایین انداخت و به سمت اتاقش رفت
تالیا:اِلی
+خوبی وروجک
تالیا:خوبم سمی
سرشو بوسیدم

ملکه تاریکیWhere stories live. Discover now