part14

243 24 12
                                    

الیزابت:اینجا؟
؟ اره عزیزم همینجا

الیزابت:فکر میکنم به اندازه کافی استعداد ندارم

؟ چرا همچین فکری میکنی  به نظرم دختر با استعدادی هستی فقط خودتو دست کم میگیری

الیزابت:تو همیشه همینو بهم میگی درصورتی‌ که در مقابل نقاشی های تو  اصلا هیچی نیستن مامان

؟ از دست تووووو بیا استراحت کن و کمتر نق بزن تو یه ملکه ای  انقدر خودتو دست کم نگیر

الیزابت:اما تو زودتر از من ملکه ای  من یه شاهدختم

؟تو هم به زودی ملکه میشی من اون روز رو میبینم

الیزابت:هیچ وقت اینو نگو

؟چرا؟

الیزابت: در صورتی من ملکه میشم که تو نباشی

؟چه اشکالی داره شاید رفتم و موقعیت برای تو پیش اومد

الیزابت:ماماننننننن اینو نگووووو
___________________________________________

چشمامو به سختی باز کردم

حوا دستمو گرفت و گفت:همه چی خوبه ؟
+اره خوبم

سمیر:سرت که درد نمیکنه ؟
+نه نه خوبم

گوستاو :انقدر همسرتو لوس نکن پسر

دلم میخواست بهش فحش بدم  اخه به تو چه ربطی داره مرتیکه هوس باز

رابی:یعنی الان مادرش زندس ؟

گوستاو:معلومه که زندس

+امکان ندارههه اون جلوی چشم من مرد

گوستاو: چرا هیچ خاطره خاصی به جز چند تا تصویر  تو ذهنت نیست 

با پوزخند گفت:فکر نمیکردم انقدر مجذوب سمیر باشی

+بهت اجازه ندادم کل ذهنمو بگردی این به تو ربط نداره  تو فقط گفتی فکر میکنی مادرم هنوز زندس نیاز به ذهن من داری تا بفهمی کجاس نگفتی قراره توی ذهن من فضولی کنی

گوستاو انگار که از اذیت کردن من و بقیه لذت میبرد با خنده روی صندلی چوبی نشست و پوک عمیقی به سیگارش زد

گوستاو: فکر کردی زنده بودن یا نبودنش برای من فرقی داره و من همینجوری کنجکاو شدم نه من اهمیتی به تو و مادرت و این زندگیت نمیدم ولی  در حال حاظر زندگی کلی موجود توی دستای یه دختر بچه ضعیف و نق نقو افتاده 

سمیر :گوستاو بهتر رفتار تند  مزخرفتو با همسرم تموو کنی

گوستاو:اوکی اوکی لیلی  و مجنون   ...

نفس عمیقی کشید و گفت: تو قطعا یه مادر خوب داشتی  اما مادر خوب تو بهت نگفته که  نواده جادوگر هستی و توی خونت جادو جریان داره 

+یعنی چی ؟

گوستاو:مادر تو نمرده  ذهنتو با جادو دستکاری کرده
تو هیچ تصویر  درست و حسابی  از مادرت  توی ذهنت نیست و فقط چند تا خاطره پیش پا افتاده ازش داری
و حتی لحظه مرگشو یادت نمیاد فقط میدونی اتفاق افتاده

ملکه تاریکیWhere stories live. Discover now