part6

373 35 12
                                    

با احساس سنگینی روی شکمم و احساس خارش روی‌ پوستم چشم باز کردم و با دیدن گرگ  سمیر هم ترسیدم هم تعجب کرد  نمیخواستم اتفاقی که قبلا افتاده بازم بیفته
اروم تکون خوردم ولی سریع فهمید و بلند شد
با استرس نشستم و بهش زل زدم و اونم به من زل زد
عجب وضعیت معذب کننده و سختی بود

+اوممم...خب .....امیدوارم اسیب ندیده باشی

سرشو کج کرد  همینجوری زل زد بهم
کلافه شدم و گفتم:اینجوری بهم زل نزن

اما گوش نداد اصلا سمیر وقتی گرگ میشه کلا اخلاقش یه جور دیگه میشه

به سمتش رفتم و توی چند سانتی ازش ایستادم
+ببین من نمیخواستم این اتفاقا بیفته هر اتفاقی هم در گذشته افتاده مقصرش من نبودم و این که من خودمم  تبدیل به عروسک خیمه شب بازی نامادریم شدم
تو حق نداری با من اینجوری رفتار کنی یک بار منو  بترسونی  و یک بار با من خوب رفتار کنی یا منو به فاک  بدی
شاید تو یه گرگ خود خواه عصبی و خشک و حوصله سر بر باشی  اما من یه آدمم احساسات و شعور دارم    و این که گردنمو شکستی خیلی حس مزخرفی بود
و هیچ وقت به خاطر این کار نمی بخشمت

یه جوری مظلوم بهم نگاه کرد جیگرم کباب شد
+ای بابا
نفس عمیق کشیدم
+از ته دل نگفتم ولی ناراحت شدم
نفس گرمش به صورتم خورد وقتی سرمو بلند کردم با سمیر در ورژن انسانیش رو به رو شدم با بالا تنه لخت بدون هیچ ردی از زخم
+ترسوندیم
سمیر:متاسفم  بابت این که گردنتو شکستم واقعا همچین قصدی نداشت متاسفم
+بیا فراموشش کنیم ....دیگه حق نداری بلایی سر خودت بیاری   حداقل نه با دست من

سمیر سکوت کرد و سرشو پایین انداخت نمیدونم چرا انقدر ضربان قلب من بالا میرفت وقتی  کنارم بود نفس عمیقی کشیدم

سمیر:به من حق بده  همین دو سال پیش مادرمو با یه موجود عجیب و مزخرف از دست دادم و میترسم دوباره شروع بشه و ادمای بیشتری رو از دست بدم
خواهرم و سهند تنها کسایی هستن که برام موندن و همزمان سعی میکنم از مردم اینجا مراقبت کنم در مقابل هر تهدیدی

قلبم به درد اومد. با ناراحتی دستی که. دست کش نداشت رو روی دستش گذاشتم و گفتم :متاسفم 
دستممو توی دستش گرفت و گفت:سعی میکنم نجاتت بدم  و بابت این که من و تو اون شب توی غار ..... بهتره فکر کنیم همچین اتفاقی نیفتاده و ما باهم نبودیم اینجوری بهتره .... راستش خب من دوست دختر دارم و عاشقشم و نمیخوام رابطمو از دست بدم
یک لحظه احساس کردم چاقو توی قلبم فرو شد
لبخند زورکی  زدم و گفتم:خب....خب.... من که مشکلی ندارم ....
سمیر:خوبه
بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت و من مات و مبهوت وسط اتاق موندم
من در مقابل انقدر خوبم و احمقم و اون باهام مثل یک  تکه آشغال رفتار میکنه

در اتاق باز شد و سارا اومد توی اتاق و گفت:چه طوری ؟
+خوبم
سارا:بیا بریم یه چیزی بخوری
+میخوام لباس عوض کنم
سارا:باشه بهت. کمک میکنم اسیب دیدی
+راستش هیچ اثری از اون   آسیب ها  نمونده

ملکه تاریکیWhere stories live. Discover now