part11

414 35 33
                                    

آگاتا:خیلی آروم نفستو بیرون بده  چشماتو باز کن

با باز کردن چشمام  اژدهای کوچولو پرید توی بغلم
آگاتا:خیلی خوب بود این کار خیلی بهت کمک میکنه
دستمو روی شکم برجسته ام گذاشتم و گفتم:عادیه که توی دوماهگی انقدر شکمم بزرگ شده ؟ سمیر مدام میگه گرگا دوماه باردارن اما من که گرگ نیستم آدمم

آگاتا:واقعا توی این مورد نمیتونم چیزی بگم یعنی تاحالا ندیدم

+گاهی وقتا میترسم اگه به همین زودیا بیان دنیا چیه

یهویی شکمم به شدت منقبض شد
+آخخخخ
آگاتا:چی شدی ؟
+هیچی طبق معمول یهویی شکمم منقبض شد  
آگاتا:استرس نداشته باش الان پاشو سمیر رو منتظر نزار دم دره یعنی از اول دم در بود
+یعنی نرفته؟
آگاتا با خنده گفت:تو یک درصد فکر کن رفته باشه
بلند شدم و وسایلمو برداشتم 
آگاتا:غذا بخور میدونم چند وقته بی اشتها شدی
+هر چی میخورم بالا میارم
آگاتا:اشکالی نداره ولی بخور
+باشه ممنون فعلا
آگاتا:به سلامت عزیزم
در خونه رو باز کردم و بیرون رفتم
سمیر به سمتم اومد و صورتمو بوسید
+نرفتی خونه؟
سمیر:نه اینجا خیالم راحت بود
دستشو دور کمرم حلقه کرد و کمکم کرد توی ماشین بشینم

در رو بست و خودش پشت فرمون نشست به سمت خونه رفتیم
+جلسه امروز رو نگفتی چی شد
سمیر:دوست ندارم فکرتو درگیر کنی
اژدها کوچولو روی شکمم نشسته بود وبا دمش بازی میکرد
+بالاخره که میفهمم
سمیر: فقط اینو میدونم که یکی از نفوذیامون گفت از پیدا کردن ملکه تاریکی یکم نا امید شدن

+امید وارم بیشتر ناامید بشن
سمیر:ممکنه دوباره با جادوگرای دیگه ارتباط بگیرن و ملکه تاریکی به وجود بیارن البته با وجود تو این اتفاق نمیفته
+چرا؟
سمیر:تعادل دنیا بهم میخوره
دوباره شکمم منقبض شد  یکم جا به جا شدم  نفس عمیق کشیدم
سمیر:خوبی؟
+اره اره خوبم
سمیر:چی شد ؟
+یکمی شکمم منقبض شد
اژدها پرید روی شونه ام و خودشو بین موهام پنهان کرد
+چی شده وروجک
با احساس خیسی بین پاهام وحشت کردم
+سمیر .....
نفس عمیق کشیدم
سمیر:چیه چی شده
+کیسه آبم پاره شد
یه جوری ترمز گرفت نزدیک بود بیفتم
سمیر:یعنی چی اخه چرااااااا چه طورررر
+فکر کنم وقتشه واقعا من مثل یه گرگ باردار شدم
نمیتونستم درست نفس بکشم  نفس نفس میزدم
+برگرد پیش آگاتا
یه جوری رانندگی میکرد احتمالا اگه سر زایمان نمی مردم توی این ماشین می مردم
اژدهای کوچولو  چسبیده بود به گردنم

درد شدیدی توی کمر و لگنم پیچید
جیغ بلندی کشیدم و گفتم : زود باشششششش
سمیر با استرس داد زد گفت: باشه باشه حولم نکننننن

جلوی خونه آگاتا ایستاد و پیاده شد سریع به سمت من اومد و در رو باز کرد
کمکم کرد  که پیاده بشم

سمیر:حالت خوبه ؟
با نفس نفس گفتم
+به نظرت... میتونم .....خوب باشم.... وقتی قراره.... سه تا بچه.... ازم بیرون بیاد

ملکه تاریکیWhere stories live. Discover now