بسته نودلی که برداشته بود رو نگاهی کرد و تو سبد خرید کنار بقیه وسایل انداخت.
با صدای ماشینی که با سرعت از کنار فروشگاه رد شد سرشو بالا اورد و به ساعت که بالای در فروشگاه زده بودن نگاهی کرد. نزدیکای نیمه شب بود!-نیمه شب عه و تو هوس سرعت کردی،ارامش بقیه برات مهم نیست انگار.با همین سرعت برو جهنم.
سرشو با تاسف تکون داد و با دراومدن صدای شکمش دوباره حواسش به خودش و معده خالیش جلب شد
انگار معدش داشت میگفت :تو بجای نگران شدن برای خواب بقیه نگران سوراخ شدن من و مردن خودت باش بد بخت.
با برداشتن یه بسته اسنک و کولای خنک به سمت صندوق رفت و دونه دونه وسایلایی که برداشته بود روی پیشخوان گذاشت و کلاه هودیش رو پایین انداخت و لبخندی به مرد پشت صندوق زد-واقعا ادما بی ملاحظه شدن.
مرد درحالیکه خوراکی هارو حساب میکرد لبخند متقابلی به پسر رو به روش زد.
-درسته پسرم.
کارت اعتباریشو به سمت مرد گرفت و بعد از گفتن رمزش خریداش رو توی پک گذاشت
کارت رو گرفت و با خم کردن سرش از مغازه بیرون اومد
کلاهشو دوباره روی سرش کشید و اهنگ رو پلی کرد.
شروع کرد به زمزمه اهنگ،اغراق نبود اگه فلیکس اعتراف میکرد که این اهنگ جاستین رو میپرسته!.بعد از چند دقیقه قدم زدن تویه خیابونای خالی از ادم رسید به تیر چراغ برقیکه همیشه خاموش روشن میشد.
با خودش زمزمه کرد:-مثل همیشه...
سعی کرد سریع تر از اون قسمت رد شه چون به طرزز عجیبی فلیکس از تاریکی وحشت داشت و دلیلشم نامعلوم بود و هیچوقتم قصد نداشت بهش غلبه کنه.
برای اینکه حواس خودشو پرت کنه دوباره شروع به خوندن کرد و خب موفقیت آمیز بود.
چون فلیکس دقیقا جسمش تو خیابون بود روحش تو خونه پشت تی وی و در حال دیدن انیمه بود...تنها کاریکه دوست داشت انجام بده.
تموم شدن اهنگ همزمان شد با پخش شدن صدای فریادی که معلوم نبود از کجاست ،فلیکس اروم سرشو خاروند.+توهم از عوارض گشنگی عه؟
قبل از دوباره پلی شدن اهنگ صدای تیر از جا پروندش و خب این یکی که نمیتونست توهم باشه،میتونست؟
اونم درست از خونه کناری خودش!؟ساکنین اون منطقه از هر قشر و فرهنگی بودن ، اما تا حالا همچین چیزی ندیده بود.
پک خرید رو محکم تر چنگ زد و با دست لرزونش کلید رو از جیب هودیش بیرون آورد و سعی کرد با ممکن ترین سرعت خودش، در رو باز کنه و به داخل خونش بره.
تنها چیزی که نمیخواست مردن با شکم گرسنه و قلب پاک و سن پایین بود
از همه مهم تر اون هنوز رایان رینولدز رو ندیده بود..
به محض بسته شدن در حیاط به در تکیه داد و روی پاهاش افتاد.
قفسه سینه اش بالا پایین میرفت و رنگ صورتش پریده بود
با شنیدن صدای باز شدن در قدیمی و نوای قیژژژ نفسشو حبس کرد.
YOU ARE READING
gnossienne
Fanfiction⎙ قسمتی از متن↶ با نشستن بوسه روی لاله گوشش لرز توی تنش تشدید شد و جوشش چیزی رو تو چشمش حس کرد پلوتو نمیتونست انقدر کثیف باشه ،میتونست؟ گزارشگری که به خونه خانواده ایی رفته بود و از مراسم سوگواری مرگ جوونی گزارش میداد ،پسری که شبونه توسط زورگیرای م...