🏙PART 06🏙

409 69 48
                                    

هنوزم گیج بود که دقیقا دارن کجا میرن ولی هنوز پشت سرشون بود و نمیدونست چیکار کنه.
وارد یه اتاق شدن ،فلیکس با کنجکاوی اطرافشو نگاه میکرد ،چیز غیر عادی وجود نداشت دیوار های سیاه رنگی با قاب پنجره چوبی البته که یچیز غیر عادی وجود داشت ؛ صورت خونی مردی که وسط اتاق قرار داشت ،بخاطر ورم و کبودی های متعدد به سختی تونست چهره اش رو تشخیص بده .
اوه اون همونی بود که باعث شده بود چانگبین تیر بخوره ، یبار دیگه این جمله تو مغزش تکرار شد که " امکان فرار از دست چانگبین وجود نداره "

با چشماش ترسیدش برگشت سمت چانگبین و لینو ، هردوتاشون با اخم وحشتناکی به اون مرد  نگاه میکردن.فلیکس فکر میکرد چانگبین نمیتونه بیشتر از زمانایی که با اونه ترسناک باشه اما انگار ورژن آپدیت شده ایی هم داشت که الان میدید .

ولی اون داشت از شدت استرس و ترس به بیهوشی نزدیک میشد ،مغز و روحش میخواستن از این محیط فرار کنن.
هیچ جایی برای ترس نبود و جاش پیش چانگبین امن بود ولی میترسید.این اولین باری بود که  پیش چانگبین احساس امنیت میکرد.

چانگبین با همون پهلو عی که تیر خورده و کلی درد داشت رفت سمت صندلی که مرکز اتاق بود نشست و به اون یونگ نام احمق که با صورت زخم خونی هنوزم پوزخند میزد،خیره شد .

پسری که کنار یونگ نام بود دستاشو کرد تو موهایه مرد و محکم کشیدشون عقب ، با مشت قویش کوبید تو صورتش.دقیقا مثل همون روزی که ، فلیکس برای اولین بار پاشو تویه این عمارت گذاشته بود.دردی که اون مرد با مشت  حسش میکرد رو میفهمید؛ چون یه دور کامل این درد رو تموم اجزا عه بدنش حس کرده بود.

واقعا با چشماش نمیتونست این چیزارو ببینه اونم وقتیکه واقعیه!
تموم اون خون هایه رویه لباس مرد واقعی بود..زخماش واقعی بود... تنها حسی که تو صورتش بود ترس بود.

-انگار منشیت زیادی بی خایس.

همین حرف مرد که مخاطبش چانگبین بود ،اما تن فلیکس رو هدف گرفت، مساوی شد با مشت محکم تری تو صورتش...ولی بازم دست از حرف زدن بر نداشت و با خنده ای که سر داد گفت:

-شایدم جنده ی جدیدته...هوم؟

چانگبین که تمام حقه های یونگ نام رو از بر بود فقط پوزخند زد ،بدون توجه به درد سر و پهلوش سیگاری روشن کرد

-یادت باشه هر جایی جرعت گه خوردن نداشته باشی تویه زندگی بعدیت به دردت میخوره.

یونگ نام خون تویه دهنشو تف کرد روی زمین ، با تموم درد عضله هایه صورتش خندید.

-حداقل بلد باش که نزاری پارتنرت همه چیز رو ببینه...گناه داره.

فلیکس براش مهم نبود اون چی میگه..فقط از این میترسید که یکی جلو چشماش بمیره و نتونه کاری برای زنده موندنش بکنه..با اینکه اون مرد ادم خوبی نبود؛ ولی دلش نمیخواست شاهد مرگ کسی باشه.ترسناک بود که با کسی تو اتاق باشی که دیگه نفس نمیکشه.

gnossienneWhere stories live. Discover now