🎆 PART 02 🎆

540 78 8
                                    

فلیکس با پایین ترین تن صدای ممکن ؛ همونطور که کف دستاش رو بهم میمالید شروع به توضیح دادن  کرد
+من در واقع...یه خبرنگارم ،اما خب...
هیولای سیاه پوشی که صورتش معلوم نبود به سمتش خم شد ،دوربین از دستش بیرون کشید و همونطور که زیر و روش میکرد ، بین حرفش پرید
_آهان...پس تصمیم گرفتی از ما عکس بگیری و ناخوداگاه هم صدامونو ضبط کردی !
+بله درسته
فلیکس با صداقت سرشو تکون داد کوله اش رو از کنار پاش چنگ زد و تعظیم نصف نیمه ای کرد    اما با گیر افتادن  بازوش و فشرده شدنش فهمید تو دردسر افتاده ...
نگاهی ب دست مرد کرد دست دیگه اش روی دست مرد گذاشت و سعی کرد بازوش رو آزاد کنه
مرد سیاه پوش کتشو کنار زد ،نگاه فلیکس به اسلحه افتاد و ناخوداگاه شل شد
+من فقط خبرنگارمم
_باشه منم باور کردم
درست زمانی که در آهنی پشت سرشون بسته شد فلیکس از بهت در اومد و یادش افتاد باید خودش رو از مرگ قطعیش نجات بده .
با اومدن مرد دیگه ایی سمتش چشماشو گرد کرد و یه قدم عقب رفت ،مرد چشم بند سیاهی رو روی چشماش  و اسلحه رو روی شقیقه اش گذاشت
_کافیه صدات دربیاد تا جنازه ات رو همینجا خاک کنم.
به دنبال مرد کشیده میشد و فقط آرزو میکرد
کاش زودتر برگشته بود.
واقعا با بند بند وجودش داشت میترسید و نمیدونست چیکار کنه.فقط توسط چندتا مرد هیکلی که پنج برابر خودش بودن داشت کشیده میشد سمت نا کجا آبادی که نمیدونست کجاست.اگه میدونست قراره این بلا سرش بیاد تا ابد میموند تو خونه.دقیقا برای چی راهش به اینجا کشیده شد؟چرا هیچ راهی بلد نیست که از دستشون فرار کنه؟اونم بخاطر کاریکه عمدی نبوده!چی باعث شده به خودش اجازه بده که اون دستگاه ضبط لعنتیه نحس رو روشن کنه؟
_کدوم جهنمی میبرین منو؟لعنتیا مگه کشور قانون نداره؟!

_برای رئیس ما نه.

مردیکه داشت به زور میبردش داخل یه عمارت بزرگ،خیلی ریلکس زمزمه کرد و هولش داد سمت اتاقی که بهش رسیده بودن.

_همینجا میمونی تا رئیس بیاد.

فلیکس که بیشتر از قبل ترسیده بود داد کشید:

_رئیس چه خریه.لعنتیا مگه فیلم هالیوودیه؟؟تروخدا بزارید برم مگه چیکار کردممم؟!

_از گفتن جملت پشیمون میشی.

مرد با پوزخند تو صورت وین گفت و دوباره هولش داد عقب و در اتاقو محکم بست.

واقعا حس بد بختی میکرد...روز مرگش نمیدونست انقد زود میرسه وگرنه خیلی بهتر زندگی میکرد.تو سن بیستو یک سالگی توسط یه مشت گنگستر که تویه کل عمرش یک نفرشون رو هم از نزدیک ندیده بود و حتی اسمشونو هم نشنیده بود،به قتل میرسه.فرداهم تویه روزنامه ها تیتر میکنن...البته اگه جنازشو ندن به سگا بخورن.

اتاق خالی از هرچیزی بود و رسما هیچی توش نبود و فقط دیواراش سفید بود.اوه!همینکه دیواراش با خون قرمز نشده بود جایه شکر داشت.چند نفر دیگه قبل وین اونجا به قتل رسیده بودن؟
هیچکس و هیچ چیزی نمیتونست حس اون لحظه ی فلیکس رو بیان کنه.تموم وجودش یخ بسته بود و دستاش میلرزیدن از ترس و نوک انگشتاش سردِ سرد شده بودن.
گوشه ی دیوار سر خورد دستاشو بغل کرد و سرش رو روی زانوش گذاشت ،حداقل تا اومدن هیولا اصلی به راه های نجاتش فکر کنه .
ترسناک ترین چیز دنیا اینکه تویه یه اتاق بشینی و منتظر مردنت بمونی.یه درصدم احتمال نمیداد که زنده بمونه.
درک نمیکرد چرا بجای راه های زنده موندن یاد تموم لحظه هایه خوب زندگیش افتاده بود.لعنتی دقیقا مثل یه فیلم شده بود...ولی تویه اون فیلما رئیس گنگسترا طرفو نمیکشه.

gnossienneWhere stories live. Discover now