part6 .... حضرت فاک

147 39 12
                                    

بچه ها این ادامه پارت قبله امیدوارم خوشتون بیاد
اتفاقای هیجان انگیزی تو راهه
ووت و کامنت هاتون تنها انرژی واسه رایتراست پس دریغش نکنید
مرسی♡♡
_________________
جرمی:
تمام استخون های بدنش درد میکرد و سردی زمین باعث میشد بدنش بلرزه.
احساس کرد چیزی محکم دستاشو گرفته .
صدای اسکارلت گوشش رو پر کرد:کلینت...؟ کلینت.. کلینتتت!
چشماش رو باز کرد و با یه جفت چشم سبز _آبی شیشه ای روبرو شد.
اسکارلت داشت تکونش میداد و کلینت صداش میزد؟
چرا کلینت؟
دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه اما صدایی ازش در نیومد.
نفسشو صدا دار بیرون داد و پلک هاش رو محکم بهم فشار داد.

بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد و سعی کرد فضایی که توش بود رو تحلیل کنه.
به اسکارلت که کاستوم ناتاشا رومانف توی اینفینیتی وار رو پوشیده بود نگاه کرد.
اسکارلت دستای جرمی رو محکم تر گرفت و با صدایی که میلرزید گفت:کلینت...! کلینت!... اینجا چیکار میکنی..؟ مگه پیش خانوادت نبودی..؟  چه اتفاقی افتاد...
جرمی با چشمای گشاد شده به اسکارلت خیره شده بود و به حرف های عجیبش گوش میداد.
اسکارلت(ناتاشا) داشت به حرف های عجیب و غریبش ادامه میداد که با فریاد کریس ایوانز سرشو به سمت چپ چرخوند و به اون قسمت زل زد.
ایوانز با صدای بلندی که بیشتر شبیه به نعره بود:یا حضرت فااااک!
جرمی ،ترسیده سرشو به سمت صدا چرخوند ولی به خاطر دردی که تو گردنش پیچید از این کارش پشیمون شد .
گردن دردمندشو با دست گرفت و زیر لب گفت:فاک یو ایوانز...!

ناتاشا:  
ناتاشا چشماشو با درد باز کرد؛انگار که برای چند ساعت خون به هیچ جای بدنش نرسیده بود.
سعی کرد از دیوار کمک بگیره و خودشو بالا بکشه و موفق هم شد!
چشماش رو دور اتاق چرخوند ؛همه روی زمین افتاده بودن.
تعداد افرادی که تو اون اتاق بودن بیشتر شده بود این ناتاشا رو میترسوند.
سرشو برگردوند و به مردی که دقیقا کنارش بود چشم دوخت.
نزدیکش رفت و مرد رو برگردوند.
اون مرد کلینت بود؟؟؟
ناتاشا با تعجب و ترس به کلینت که بیهوش رو زمین افتاده بود نگاه کرد.
کلینت خودشو بازنشسته کرده بود!چطور اینجا اومده؟؟ چرا بیهوشه؟؟چرا لباس هاش این شکلین؟ ؟  
به سمت مردی که فکر میکرد کلینته رفت .
دستاش رو گرفت و صداش زد:کلینت!کلینت! کلینتت!!
کلینت چشماش رو باز کرد و به ناتاشا خیره شد.خواست چیزی بگه ولی از درد زیاد صدایی ازش در نیومد و فقط نفس صداداری کشید و چشماش بسته شد.
ناتاشا با ترس به کلینت که با چشمای بسته روبروش بود نگاه کرد و با صدایی که میلرزید شروع به حرف زدن کرد:کلینت...! کلینت!... اینجا چیکار میکنی..؟ مگه پیش خانوادت نبودی..؟  چه اتفاقی افتاد.
کلینت (جرمی) چشماش رو باز کرد و با تعجب به ناتاشا گوش کرد و دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه؛ ولی با صدای استیو که فحش میداد هر دو شون سرشونو برگردوندن سمت صدا
استیو(ایوانز):یا حضرت فااااک!
ناتاشا به مردی که خودشو رو زمین میکشید و از استیو دور میشد نگاه کرد
صبر کن!
اون مرد هم استیو بود؟؟!
اما استیو روی زمین افتاده بود!!
ناتاشا زمزمه کلینت رو که دستش روی گردنش بود و صورتشو از درد جمع کرده بود شنید:فاک یو ایوانز...
........

𝙄𝙣𝙩𝙤 𝙏𝙝𝙚 𝙒𝙤𝙧𝙡𝙙 𝙊𝙛 𝙈𝘾𝙐Where stories live. Discover now