part9 ....حضرت فاک

133 37 33
                                    

استیو دقیقا نمیدونست چی شده.
گیج شده بود و حس میکرد تو یه بازی ذهنی گیر افتاده.
اتفاقات هی از جلوی چشمش رد میشد
نتونسته بودن تانوسو شکست بدن و حتی با اینکه به دنبالش تا یه سیاره دیگه رفته بودن ،باز هم بخت یارشون نبود ؛بعد از برگشتن از فضا استیو تونست یه شانس دوباره برای دوستی با تونی پیدا کنه ولی پس لرزه های بعد بشکن تانوس هنوز ادامه داشت .
لعنت به اون حرومزاده(استیو هم راه افتاد$$)

استیو نتونسته بود کامل معنی حرف های فرایدی رو در مورد چراغ های چشمک زن قرمز و اتفاقات اطرافش متوجه بشه.
چهره پر از ترس تونی رو به خاطر داشت و بعد یه نور کور کننده...
و حالا یه مرد که بیش از حد نرمال شبیه به خودش بود،با فریاد از روش بلند شده بود:یا حضرت فااااک....هولی جیزز...هولی شت....

تونست تونی رو ببینه که داشت به سمت اون مرد میرفت و اسمشو صدا میزد :کرییییس...کریسسسسس...کریسسسسسس....احمق....صدامو میشنوی....لعنتی....
و پیش اون مرد نشست
استیو با دیدن تونی برای چند ثانیه خیالش راحت شد ولی بعد از چند ثانیه با وحشت به رو به روش زل زد و سعی کرد بفهمه که چرا تونی هیکلش انقدر گندست و چرا کت چرمی پوشیده!
به دور و اطرافش نگاه کرد.
مه تقریبا از بین رفته بود و استیو میتونست دور و اطرافشو ببینه ...
چشمشو تو اتاق چرخوند و اولین چیزی که دید ،تونی(تونی واقعی) بود که بهش زل زده بود...

______________________
میبینید چقدر فعال شدم^^
ممنون از ووت ها و کامنت هاتون
پارت بعدی به زودی آپ میشه

𝙄𝙣𝙩𝙤 𝙏𝙝𝙚 𝙒𝙤𝙧𝙡𝙙 𝙊𝙛 𝙈𝘾𝙐Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon