part8 ....حضرت فاک

153 38 47
                                    

به‌به ○○
گلای تو خونه چطورن؟
محصلای نمونه چطورن؟
من ک امتحانارو به معنای واقعی کلمه تر زدم:)
اومدم با پارتای جدید
یه مدت خیلی طولانی نبودم(امتحانای فاکی) و داستانو به معنای واقعی کلمه ول کرده بودم:(
فورگیو می
ووت و کامنتو فراموش نکنید زیبایانم $$
ووت ها و کامنت هاتون خیلی انرژی میده:)))))))
_______________________________________
_______________________________________
ادیت نشده

تونی:
نفس های سنگینش باعث میشد فکر کنه مسته!
درد سینش قضیه رو بدتر میکرد .
لب هاشو محکم فشار داد و سعی کرد چشماشو باز کنه.
انگار همه چیز تو مه فرو رفته بود.
تونی با خودش فکر کرد: یه توهم دیگه.یه چشم انداز فاکی دیگه...

مثل همه روز های دیگه ای که توهم میدید، منتظر موند تا یه موجود وحشتناک بیاد و از جلوش رد بشه...

صدای استیو تو گوشش اکو شد:یا حضرت فااااک... هولی جیزز هولی شت...

یه پوزخند عجیب روی صورتش شکل گرفت؛مثل اینکه هیولای این توهم، استیوی بود که فحش میداد...

صدای پای کسی رو شنید که داشت میومد طرفش؛
منتظر به جلوش زل زد تا هیولای توهمش(مثل تمام توهم هایی که میزد)بیاد و از جلوش رد شه....
اون فرد با سرعت به سمت تونی دوید و برای چند ثانیه جلوی تونی ایستاد و بهش زل زد.
مثل اینکه هیولای این توهم خود تونی (با هیکل درشت تر؛چون تونی تو فضا وزن کم کرد)بود.
تو چشمای هم زل زدن و بعد چند ثانیه ،توهم ،تونی رو هل داد و زیر لب گفت:گریمور های عوضی...و در جهت مخالف تونی دوید.

تونی چند ثانیه با شوک به رو به روش زل زد...توهمش لمسش کرده بود؟؟

تو تمام این مدت ،هیچ کدوم از توهم هاش انقدر وضوح نداشتن؛و حالا یکی از توهم هاش هلش داده بود؟؟؟؟
تو افکار خودش غرق شده بود و در حال دلیل آوردن برای این اتفاق بود که صدای فریاد خودش باعث شد به پشت سرش نگاه کنه...
رابرت:کریسسسس کرییییس ... کرییییییس...احمق ...صدامو میشنوی...لعنتی.....

رابرت:
گوشاش از صدای کریس پر شد:یا حضرت فااااک...هولی جیزز هولی شت...
با ترس از جاش پرید؛دور و ورشو انقدر سریع نگاه کرد که متوجه نشد کجاست و چه کسایی تو اون مکان حضور دارن!
مه خنکی تو منطقه ای که رابرت افتاده بود وجود داشت و باعث میشد چراغ های چشمک زن قرمز ،نور ترسناک تری رو به نمایش بزارن!

رابرت به دنبال منبع مه گشت و به یخچال شکسته ای که کپسول گاز خنک کنندش ترکیده بود ،رسید.
توی اون مه یه سایه دید و با سرعت به سمتش دوید!

ذهنش اون قدر به هم ریخته بود که هیچ چیزی رو نمیتونست تحلیل کنه!
وقتی به سایه رسید،با تعجب به یه نسخه لاغر تر و نحیف تر از خودش که جلوش وایستاده بود و با پوزخند عجیبی نگاهش میکرد خیره شد.

رابرت معمولا با طرفدار ها خیلی خوب رفتار میکرد و خودشو در برابر فن های آیرون‌من مسئول میدونست...اما الان عصبانی بود...ترسیده بود...احساسات عجیبی داشت....

به سمت اون مرد لاغر که به نظر رابرت، به شکل عجیب و فوق العاده ای طبیعی گریم شده بود دوید و هلش داد تا راهش باز بشه و به سمت صدای کریس بره .
وقتی داشت از کنارش رد میشد زیر لب با لحن عصبی‌ای گفت:گریمور های عوضی...

چند متر دیگه دوید و با کریس که با چشمای بسته روی زمین افتاده بود روبرو شد.
کت نسکافه‌ای گرون قیمت کریس که میگفت از برند ورساچه خریده و کلی با اون کت به رابرت پز داده بود،پر از خون شده بود!

رابرت برای چند ثانیه نفس کشیدنو فراموش کرد و با ناباوری به کریس خیره شد...بعد از چند ثانیه مکث با صدای بلندی فریاد زد:کریسسس ...کریییییس...کریییییییس... احمق...صدامو میشنوی....لعنتی...
رابرت با سرعت خودشو به کریس رسوند و کنارش رو زمین نشست ...
سر کریسو روی زانو هاش گذاشت و چند تا سیلی کوچیک برای به‌هوش آوردنش زد.
انقدر وحشت زده بود که ندید یه کریس دیگه بهش زل زده...^^

_____________________________________
_____________________________________

اینم از این پارت
ببخشید اگه بد نوشته شده یا مشکلی داره^^خیلی وقته چیزی ننوشتم ذهنم کند شده متأسفانه

پ.ن:حال میکنید فرند شیپ رابرت و کریسو؟لامصبا خیلی دوستی فانی دارن!(برعکس فرند شیپ ترسناک و جدی تونی و استیو)
اره دیه خلاصه که ووت بدید و اگه با این پارت حال کردید حتما نظراتتون کامنت کنید؛)

پارت بعدی به زودی آپ میشه

اها راستی حالا که اینجاییم یه دعاییم بکنیم
امیدوارم یه روز انقدر پول دار بشیم که بریم آمریکا و آونجرز دوست داشتنیمونو ببینیم و باهاشون سلفی بگیریم و البته امضا 🎭🎬🇺🇸🇺🇲

(دیسی فنا جا موندن)🥺💔

𝙄𝙣𝙩𝙤 𝙏𝙝𝙚 𝙒𝙤𝙧𝙡𝙙 𝙊𝙛 𝙈𝘾𝙐Where stories live. Discover now