گمونم پدر اونقدرا هم راست نمیگفت. جنگ از ما یک مرد نساخت؛ یک مشت دیوانه ساخت که برای زندگی از روی جگر همرزمان خودشون رد میشدن و به این فکر نمیکردن که اون زندگی دیگه به چه دردی میخوره؟
ما به ایلسان اعزام شده بودیم، جایی که با یک گودال جنازه فرقی نداشت. گاهی مجبور میشدیم از روی بدنهای هنوز داغ اجساد رد بشیم چون برای باز کردن راه وقتی نبود. برخی هنوز زنده بودن و کمک میخواستن ولی ما باید دستهامون رو برای پر کردن فشنگ بکار میگرفتیم تا از خودمون محافظت کنیم.
حق با جئون بود، بااینکه نمیدونستم کریکت چیه اما جنگ اصلا بهش شباهت نداشت چون احتمالا تو یه بازی، از گاز خردل استفاده نمیکردن تا به طرف مقابل کوری موقتی هدیه بدن.
کیم نامجون یکی از همون قربانیهایی بود که به زادگاهش اعزام شد تا به خوبی ازش استقبال بشه و دیگه هیچی نبینه.وقتی بمب ده متر دورتر منفجر شد اونجا بودم، صاحب میخونه سابق داشت یکی از آمریکاییهای زخمی رو پایین پناهگاه میکشید تا بهش مورفین تزریق کنه.
نقشه خوبی بود تا از سنگر بیرونمون کنن و بعد نشونهگیری بینقصشون رو به جهان نشون بدن. و نقشه عملی شد؛ دسته دسته از سربازها از گاز خردل فرار میکردن و سینه به گلولههای سرد فلزی میسپردن.
نمیدونم چه بلایی سر خودم اومده بود؛ فقط خون دماغ میشدم طوریکه انگار بدنم وظیفه داشت تمام محتویات شریانهام رو از سوراخهای بینیم بیرون بفرسته. یک دستم اسلحه و یک دستم لباس نامجون رو چنگ زده بود تا از سنگر فرار نکنه.
جایی رو نمیدید و مثل دیوانهها فریاد میکشید و دور خودش دست و پا میزد تا اگر توسط دشمن نمرد، از ترس بمیره.
اول که بارانهای تابستانه شروع شد، آمریکاییها ناسزا میگفتن که باروتها خیس میخوره. دروغ هم نمیگفتن. زیر پا لیز بود از گِل مرطوب و فرورفتگیها پر میشد از برکههای قرمز که حامل خون صدها هزار نفر بود. اما بعدش فهمیدیم قطرههای آب باعث میشه بمبهای گاز افشان زودتر خنثی بشه وگرنه همون لحظه دخل هممون اومده بود.یک تکه از پارچه لباسم رو داخل یکی از اون گودالهای قرمز فرو کردم و روی چشمهای کیم نامجون بستم، هنوز پنج دقیقه نشده از چشمهاش چرک زرد میومد بیرون که با اشک و خون روی صورتش هم همراه بود. از دو طرف فکش گرفتم تا بهش اطمینان بدم:
_چیزی نیست بهم اعتماد کن. موقتیه بعدش خوب میشی فقط طاقت بیار."فقط طاقت بیار" حرفی بود که برای دل خودم هم میزدم. لختههای خون از دماغم بیرون میزد و نمیدونستم تکههای مغزمه یا رودههام یا فقط.. فقط لخته خونه. دهانم بخاطر تنفس پر بود از مزه آهن زنگ زده و لباسم قرمز برای سوژه راحتتر تیراندازی.
_نمیخوام کور بشم مین یونگی خواهش میکنم.
دستهاش بیهوده تو هوا میچرخید تا آخر سر به یقهم چنگ زد. سال ۴۱ بود که تازه تو هیروشیما پیچید: آدولف هیتلر هم زمانی با گاز خردل کوری موقت کشیده.
اما نامجون شبیه کسی نبود که بخواد گوش بده. برای آخرین بار خون دماغم رو پاک کردم و هر چی مورفین داخل تیوب کوچیک بود تو رگش فرو بردم. کمک لازم داشت. کمک؟ نگاهی به دور و بر انداختم.
YOU ARE READING
Whore's Fortune
Fanfiction▪Name: Whore's Fortune ▪Couple: Yoonkook ▪Writer: Kim ▪Update: Sundays ▪ Genre: War, romance, angst, smut ▪Summary: گل وحشیای که از بدو تولد فرزندخوانده جنگ شد و هیروشیما رو با تقدیر یک هرزه، پشت سر رها کرد؛ از یک ژاپنی به یک کرهای تغییر هویت داد...