Beer and Morphine: آبجو و مورفین

225 63 17
                                    

حرف‌های پدر رو به یاد داشتم:
"این یه خط باریک خطرناکه میتسوشیگه؛ مردن بدون رسیدن به هدف مرگی بی‌ارزش و کوتاه بینانه‌ست اما چه باک! شرمی نیست. جوهره‌ی طریقت سامورایی همینه. خرَد کسی که با مشورت خواهی از دیگران متعالی شده مثل یک درخت پر ریشه و اصیله. اندیشه‌ی مرد تنها، یک سامورای نیست؛ یک نهال بدون ریشه‌ست"1

حتی وقتی برای اولین بار تنم رو برای یه غریبه به حراج گذاشتم جملات پدر تو ذهنم جاری بود. اونموقع خجالت میکشیدم چون بخاطر ساکو بوشیدو رو به فاحشگی فروختم.
وقتی هم که جئون بی‌هویت ازم بیگاری میکشید همون جملات رو به یاد داشتم ولی خجالت نمیکشیدم چون... چون حسابم با خودم یکی بود. من لعنتی همیشه میدونستم باید چیکار کنم فقط دنیا اصلا باهام راه نمیومد وگرنه میتونستم افتخار یاماموتو بشم.

بی‌احترامی به خودم اتفاق جدیدی نبود اما بی‌احترامی به پدر خفت یک جنگجو بحساب میومد. و تابستان ۱۹۵۰ یک تابستان عاشقانه بنظر نمیرسید، یک رویای ظریف یا داغیِ سرخی که از یک بوسه پنهانی به جا میمونه. جنگ بود.

چهار ساعت در روز میخوابیدیم و بقیه روز رو تعلیم میدیدیم. بعد از اون مسابقه دوی لعنتی، جئون دورگه توجه ویژه‌ای رو بهم عنایت میکرد و غذای کمتری بهم تعلق میگرفت، همه روی تخت و من روی زمین میخوابیدم و لباس‌های کهنه‌تر رو صاحب میشدم. غرور اونم غرور بود اما پدرش یک سامورایی نبود.
بر خلاف روز اول، حتی یک ثانیه از نگاهش رو با قیافه رنگ پریده‌م هدر نمیداد. قبل از طلوع بیدار میشد و فقط با اون شلوار ضخیم و چکمه‌های درخشان تمام کمپ رو دنبال خودش سمت کوه‌های جنگلی بسیج میکرد. میخواست نشون بده آمریکایی‌ها مثل شمالی‌ها کمونیست نیستن پس خودش هم از شیب‌های ترسناک بالا میرفت و گاهی نکته‌های کوهنوردی رو گوشزد میکرد.

تنها تفاوت ما با اون این بود که علاوه بر چکمه و عضلات پیچ در پیچ، از اون بطری‌های سبز رنگ خنک که بهش میگفت "آبجو" هم نداشتیم. تصوری نداشتم اون نوشیدنی چه مزه‌ای میتونه داشته باشه چون دنبال مزه نبودم؛ دنبال کمی مایع خنک بودم که شرجیِ جنگل رو خفه کنه.

دو روز که گذشت، کیم نامجون رو هم پیدا کردم؛ تو بخش شرقی کمپ مستقر بود و از اینکه میخونه‌ش به لونه آمریکایی‌ها تبدیل شده خوشحال بنظر میرسید. اعتقاد داشت دولت ترومن ناجیِ آسمونیه. خب اون کره‌ای بود و من ژاپنی! توقع دیگه‌ای هم نداشتم.

چند روز اول که نیروهای چینیِ نزدیک مرز خبردار شدن سازمان ملل بالاخره برای کمک رضایت داده، ورق به نفع جنوب برگشت اما شوروی منبع تجدید قوا بود و دوباره عرصه به چشم امپراطور تنگ اومد. سئول ارتشی نداشت که به حمله بفرسته؛ هر چی بود لشگر بیست و پنج کشوره‌ی داگلاس مک آرتور بود و ما.

حیف که نبرد شمال و جنوب منفعتی جز خودنمایی برای هری نداشت وگرنه بهش پیشنهاد میدادم چند تا بمب اتم هم رو سر کمونیست‌ها خالی کنه. و همین اتفاق هم افتاد؛
زمزمه‌هایی مبنی بر هواپیماهای جنگی بین مردم پیچید ولی به هیچ وجه رد یا تایید نمیشد. به حال من که فرقی نداشت، در هر جهت مطمئن بودم از اون جنگ زنده بیرون نمیرم.
چند بار به فکرم زد از کمپ فرار کنم و آینده رو به هر کس غیر از جئون بسپرم ولی وجدانم میگفت "حداقل بخاطر یه کار درست بمیر"

Whore's FortuneOnde histórias criam vida. Descubra agora