به زندگی که نگاه میکنم، میبینم تمامش خیلی پرجنب و جوش بوده. انگار از یه سالی به بعد، خواب گوزن شمالی همراه نفس سردش تو برفِ لبه دیوار یکی از خیابونهای ژاپن به رویا تغییر شکل داد و به یه ستاره دنبالهدار تبدیل شد که ورود هیچ انسانی بهش مجاز نبود.
بعد از اون... گمونم فقط سراشیبی بوده، سقوط. مطمئن نیستم بین اونهمه سکندری خوردن چند قدم برداشتم اما افسانههای سرزمین مادری با هر قدم همراهم بوده. از درست کردن صد تا درنای کاغذی برای برآورده شدن آرزوها که بگذرم، احتمال میدم داستانهای راجع به اون هفت دقیقه آخر زندگی حقیقی باشه.
پدر هیچوقت به افسانههای محلی علاقه نشون نداد ولی عمو همیشه برای من و ساکو از اون آرامش وصف نشدنی تعریف میکرد که وسط زمستون مثل یه گرمای مطلوب و وسط تابستون، مقل یک قاچ هندوانه خنکه.احتمالا چیزی بیشتر از عجیب باشه که یه مشت کاغذ و یه خودکار مدرن! همراه خودم آوردم تا آخرین ورقها رو از فراز و نشیب یه گل سر شکسته به جا بذارم. سر خودم و این اسناد اعترافاتم چی میاد، نمیدونم ولی احساس آشوبگریه که لب خط مرگ انقدر آرومم.
به قول دیار جئون جونگکوک، استرسزا!راستش رو اوج بیقیدیِ آرامش، کمی میترسم هفت دقیقه دیگه صورت ناامید پدرم رو از اون دنیا ببینم که پسرش، دیدار با یه آمریکایی تبار رو به دیدن خانوادهش ترجیح داده.
مدتهاست یاد گرفتم چطور وقت رو پس اندازِ خاطرهها کنم پس قصد ندارم از جو این اطراف و سرگذشت غیر جذاب خودم بنویسم.
این یک بار برای خونخوار خارجی باشه.حقیقتش نمیدونم حالا که به زور عضوی از K. L. O شدم، درسته فرماندهم رو خونخوار حساب کنم یا نه. قرار هم نیست از احتمالات بنویسم؛ از اینکه اگه تو بوستون بدنیا میاومدم و یه فاحشه کرهایِ ژاپنی سر راهم میایستاد چه واکنشی داشتم. بهتر بودم یا پستتر.
دوست دارم از چیزهایی که اینجا وجود نداره بگم. مثلا بیدغدغه خندیدن ممنوع نیست اما کسی هم دستهاش رو برای به آغوش کشیدن یه لبخند باز نمیکنه. چون احتمالا بعدش اعصاب جمع و جور کردن اشکهاش رو نداره. جونگکوک هم زیاد نمیخنده. تا حالا ندیدم واقعی لبخند بزنه؛ طوری که حتی یک لحظه یادش بره کجاست و چیکار میکنه و اصلا چرا خندیده.درواقع ما اصلا مثل هم نیستیم و چیزی که دربارهمون دوست دارم، اینه که وجه مشترکی این وسط به چشم نمیخوره و من هم هرگز قرار نیست ذرهای شبیهش بشم. از دشمنی به دوستی؟ ما از دشمنی به غریبگی رسیدیم و بعد جاهاشون رو با آشنایی عوض کردیم.
با اینکه اینطور بنظر میاد انگار تمام روزگارم بر مبنای "گور باباش" گذشته، بدم نمیاد برای یکبار هم که شده برچسب حقیقت بهش بزنم. حالا که نفسهای آخر رو میکشیم، شاید بد نیست بگم گور بابای مرگ و زندگی. گور بابات ساکو. گور بابات پدر. متاسفم ولی ایندفعه قراره فقط به فکر خودم باشم و بدون عذاب وجدان جونگکوک رو دید بزنم که چوبهای دسته شده رو به هیزم تبدیل میکنه تا بقیه رو تو دایره خواب گرم نگه داره.
YOU ARE READING
Whore's Fortune
Fanfiction▪Name: Whore's Fortune ▪Couple: Yoonkook ▪Writer: Kim ▪Update: Sundays ▪ Genre: War, romance, angst, smut ▪Summary: گل وحشیای که از بدو تولد فرزندخوانده جنگ شد و هیروشیما رو با تقدیر یک هرزه، پشت سر رها کرد؛ از یک ژاپنی به یک کرهای تغییر هویت داد...