Ended and Gone: تمام شده و رفته

180 45 14
                                    

بخش‌های زیادی از من متعلق به دورانی بود که نباید اسمی ازش می‌بردم. بخش‌‌های زیادی از من ناشناخته، بین آوارهای بی‌رحم دوران جا موند.

به آینه شکسته خیره شدم. از گذشته فقط یک دسته مو همراه داشتم. پنج سال لابه‌لای پنجاه سانتِ پیچیده تو حصار گیره یشمی مخفی بود. مادرم بین تارهای لخت می‌خندید و ساکو پا به پای میتسوشیگه می‌دوید. عمو و پدربزرگ محو و پدر...
شجاعت دست‌هایی که صدها بار دور تن‌ها و الت‌های عریان پیچید، کجا بود که طره‌ای مو رو جدا کنه و از دل اون جنگل آشفته و به خاک و خون کشیده، چهره راسخ پدرم رو به نمایش بذاره؟

میترسیدم بمیرم و بعد از ملاقات دوباره‌مون تو دنیای دیگه، پدر بخواد سوالی بپرسه و من دیگه قادر نباشم دروغ بگم. میترسیدم بیهوده بمیرم؛ به شکوفه گیلاس و میونگ‌جو و خواهرم نرسم و جونگکوک رو از دست بدم و جیمین رو برای آخرین‌بار نبوسم و با اعضای K. L. O آبجو نخورم. اگر سرنوشت ما تماما جدایی بود، چرا هربار امید ناچیزی دستم رو میگرفت؟ اینهمه بی‌انصافی... بی‌انصافی بود.

آینه، صورتم رو از هر وقت دیگه‌ای بهتر نشون میداد؛ رنگ پریده، تنها و تکه‌تکه شده.
خیلی سعی کردم از یاد نبرم، بغضم رو قورت بدم، چیزهایی که باید می‌دیدم رو نادیده بگیرم، سامورایی باشم. در آخر انگار بازنده خودم بودم.

_تو میدونی پدر... بیشتر از این نمیتونستم. نمیتونم.

رو به انعکاس چشم‌های خودم که تصویر یک سامورایی درجه اول رو نشون میداد اعتراف کردم و قول دادم هرچقدر لازم شد گریه کنم؛ مبادا از درد خفه بشم. تقدیر من، زیبایی نداشت. به قول آمریکایی‌ها، هپی‌اندینگ.

یکی از تکه‌های ترک خورده آینه رو برداشتم و گذشته رو از خودم بریدم. حالا دیگه نه یاماموتو میتسوشیگه بودم، نه VIP شبق افسون، نه اسیر شمال و جنوب و شرق و غرب.
بدون موهایی که دسته دسته زمین میریخت، من مین یونگی بودم. سرباز. سرباز کجا؟ هیچ‌جا. فقط سرباز. سرباز جئون جونگکوک.

من رها کردن رو خیلی خوب یاد گرفته بودم؛ از دست دادن و وانمود کردن به اینکه اتفاقی نیوفتاده. پس باید ساکو رو رها میکردم، میونگ‌جو رو هم. خیالم راحت بود بچه بی‌اسم، همون جایی شکوفه میده که بهش تعلق داره؛ ژاپن.

هنوز کمی گیج خواب بودم اما تغییر محسوسم رو از پسری که کم سن و سال‌تر بنظر می‌اومد می‌دیدم. پارک جیمین احمق! اگر زودتر میذاشت موهام رو بزنم خیلی بیشتر مشتری به جیب میزدیم. انگار دوباره سیزده سال داشتم. نو و تمیز و دست نخورده.

اشک‌هام رو پاک کردم و لبخند زدم. حالا که یه شانس جدید گیر آورده بودم باید دست می‌جنبوندم.
قطار، از تنها راه آهن سالم مونده از بمب افکن‌های شوروی راه می‌افتاد و من با بدبختی و سردرد، مجبور شدم مجانی از صاحب نزدیک‌ترین مهمون خونه درب و داغون پذیرایی کنم تا بهم اتاق بده. جئون عوضی! به خیالش میخواست من رو نجات بده. اون فقط برام دردسر میتراشید. چون چطور قرار بود بدون یونیفرم تو یکی از اون واگن‌ها جا بگیرم؟

Whore's FortuneWhere stories live. Discover now