چرا به خودکشی فکر نمیکردم؟ چون ساکو منتظرم بود. روزهایی که تو شبق افسون تبدیل به یک VIP شدم، زمانی که با جیمین احساس صمیمیت بیشتری کردم، وقتی جنگ روی جنگ اومد و حتی وقتی میخواستم به اروپا فرار کنم، همیشه یک گوشه از ذهنم درحال نجات خواهرم بود.
خواهری که احتمالا به سرنوشت نامعلومِ مادر جونگکوک دچار شد و اولین وجه اشتراک رو بین ما رقم زد؛ تظاهر. به اینکه هنوز یکی از عزیزانمون رو داریم و نباید بمیریم.
اما خود جئون برای من خودکشی بود؛ نیمی از آمریکا که ریشهم رو خشکوند و نیمی از کره که ساقهم رو. و من یک گل خشکیده بودم که به اشارهی انگشت خاکستر میشد و شد. از لحظهای که مین یونگی بدنیا اومد، دیگه خیلی کم با خاندان یاماموتو سروکار داشتم تا اینکه یه دورگه بیهویت وارد درگیری یک بیهویتتر شد و یکجورهایی حق رو به میتسوشیگه داد. اون پسر خیلی مظلوم بود، میخواست منو ببره بوستون! و خیلی باهوش بود، کاری میکرد یادم بیوفته از یک ساموراییتبار بدنیا اومدم.
اونموقع حقوق بشر ترجیح میداد ورقهای کتیبهش رو بزنه زیر بغل و یه گوشه قایم بشه تا وقتی اوضاع دنیا روبراه شد، قایمباشک رو کنار بذاره. که این یعنی هیچوقت؟ بهرحال دوران جنگ، کسی به این کاری نداشت که انسان انسانه و صرف نظر از تکدیگری و اشرافزادگی و سامورایی و امپراطور و قشر عادی، همگی با یک طناب دار بازی میکنن. بااینحال اوضاع رفته رفته بهتر شد.
بعد چهار ماه، ارتش آمریکا کمی پیشروی کرد و بوسان تماما امن اعلام شد. علیرغم اینکه اینچئون دوباره به دست شمال افتاد، اینبار ما وضعیت بهتری داشتیم. مردمی که از اینچئون به بوسان فرار میکردن، کمکم روال گذشته رو پیش گرفتن و بازارهای شهری رو از نو ساختن، مقر آمریکا قدرت بیشتری گرفت و بچهها جرعت به خرج دادن تا تو کوچههایی که دیگه رنج حکومت نظامی نمیکشید، بازی کنن.
اما تمرینهای روزانه هنوز پابرجا بود؛ ما هر روز قبل از طلوع کل شهر رو میدویدیم و بعد از کوه بالا میرفتیم تا برای ورزشهای رزمی و تیراندازی حسابی آماده باشیم. تو یکی از همین راهپیماییهای کلافه کننده بود که از جیمین قصه زنده موندنش از شبق افسون رو پرسیدم؛ از قرار معلوم تو لحظههای آخر من رو دیده که با بقچه تو دستم فرار میکنم و دنبالم اومده ولی بعدش متوجه سربازها شده و ساختمون رو با دخترها خالی کرده.
بعد گذشت ماهها، K. L. O هنوز به سیزده نفر نرسیده بود. جئون وسواس الکی به خرج میکرد و نارضایتیهای بالاسریهاش رو با نارضایتی جواب میداد. بااینحال رابطه خوبی بین ما یازده نفر شکل گرفت؛ یکجور دوستی و برادری. کیم نامجون از خاطرات تجارتش با کشورهای دیگه میگفت و جیمین از دوران کودکیش. کمی بعد متوجه شدیم کیم سوکجین متاهله و یه بچه پنج ساله داره که قبلا با قطار هردوشون رو به تایوان فرستاده، هیچ نمیدونستیم تو گذشته خیلی ثروتمند بوده. جئون هم گاهی تو بحث شرکت میکرد و از خیابونهای نورانی غرب مبالغه میکرد.
YOU ARE READING
Whore's Fortune
Fanfiction▪Name: Whore's Fortune ▪Couple: Yoonkook ▪Writer: Kim ▪Update: Sundays ▪ Genre: War, romance, angst, smut ▪Summary: گل وحشیای که از بدو تولد فرزندخوانده جنگ شد و هیروشیما رو با تقدیر یک هرزه، پشت سر رها کرد؛ از یک ژاپنی به یک کرهای تغییر هویت داد...