Half Breed Entity: دورگه بی‌هویت

282 69 29
                                    

سال ۱۹۴۰ ده سالم بود. از مادر کانجی1 یاد میگرفتم و از پدر آداب و رسوم زندگی یک سامورایی، بقیه روز رو هم با ساکو میرفتیم تا از روی خرابه‌های یک ساختمون، رودخونه‌ی بی‌اسم رو دید بزنیم. رودخونه فصلی بود و تو بهار به پرآب‌ترین حالت میرسید ولی نام و نشونی نداشت. تو طریقت سامورایی‌ها، موقتی بودن نمیگنجید.

اما من به پدر افتخار میکردم و سختگیری‌ها رو تمام و کمال به جون میخریدم تا خودم یک روز افتخار خانواده‌م بشم. یک سامورایی.

اون روزها میدونستیم جنگ یعنی چی؛ از وقتی هفت ساله بودم دیرگیری‌های چین و ژاپن شروع شد اما چون کشور ما به پیروزی حتمی نزدیک بود غمی هم نداشتیم. ژاپن به خاور دور2 حکومت میکرد و مراکز عمده صنعتی، نیروی انسانی، بندرها و منابع زیرزمینی چینی‌ها حتی به هیروشیما هم میرسید. جایی که ما زندگی میکردیم.

اون روزها میدونستیم جنگ یعنی چی اما با هولوکاست3 و گاز خردل آشنایی نداشتیم. سال ۱۹۴۱، بعد از اینکه آمریکا مخالفتش بخاطر جنگ چین و ژاپن رو اعلام کرد، فهمیدیم اون منابع زیرزمینی و بندرها از اولش هم برای غربی‌ها بوده فقط ماهیت فیزیکی‌ش تو آسیا قرار گرفته. پدر از آمریکایی‌ها تنفر داشت؛ بهشون میگفت خون‌خوار. ما هم به تبعیت از یک سامورایی بزرگ، از ابرقدرت اون روزها متنفر شدیم. چند ماه که گذشت و تهاجم ناگهانی امپراطوری ژاپن به پرل هاربل4، قدرت هیروهیتو رو در مقابل غرب به چالش کشید ما هنوز تو خیابون‌ها بازی میکردیم و خوشحال بودیم. پدر هم هنوز به خشکی قبل رفتار میکرد اما اصرار داشت که باید به جنوب کره مهاجرت کنیم و درباره دلیلش هیچ حرفی نمیزد.

اونموقع‌ها متفقین رو از متحدین تشخیص میدادیم و با بچه‌ها سر برد و باختشون شرط بندی میکردیم. چند وقت بعد وقتی کشور خودمون هم بیشتر و بیشتر درگیر شد، فهمیدیم جنگ اونقدرا هم بازیچه نیست. لشگرهای آمریکایی با کشتی و هواپیما تو خاک ما مستقر میشدن؛ من بچه‌ی جنگ شدم.

پدر خطر واقعی رو احساس کرده بود و از اونجایی که کره، از سال ۱۹۰۵ مستعمره ژاپن شد، فکر کرد بد نیست اگر به اونجا مهاجرت کنیم اما هنوز شرف سامورایی بهش اجازه نمیداد وطنش رو ترک کنه پس انقدر دست دست کردیم تا آدولف هیتلر تقریبا نصف جهان رو تصرف کنه. هیچکس فکرش رو هم نمیکرد عاقبت اروپا تو ۱۹۴۵ به ضرر متحدین تموم بشه.

و بالاخره مردم یه نفس راحت کشیدن؛ اما "مردم" همون اروپایی‌ها به حساب میومدن. ما باید تقاص نبرد پرل هاربل رو با خون پس میدادیم.

جنگ جهانی دوم تو اوج تموم شد و همون قله‌ی تیز، پدر رو بیشتر از هر چیزی میترسوند. با اینکه ما میدونستیم هاراگیری5 چیه، پدر راضی نمیشد قبل از بیست سالگی بمیریم. در نهایت تصمیمش برای مهاجرت به کره رو عملی کرد و من و ساکو رو با یک لنج درب و داغون راهی اینچئون کرد.

Whore's FortuneDonde viven las historias. Descúbrelo ahora