+رئیس دیگه واقعا کافیه !
-برای تو شاید ولی برای من نه !
بکهیون چشماشو چرخوند و به رئیس وسواسیش که دقیقا یک روز کامل رو صرف طراحی یک گردنبند کرده بود خیره شد
+اون پایین کل تیم کالکشنو کامل کردن اونوقت شما هنوز دارین طرح میکشین ؟
چانیول با رها کردن مداد طراحیش روی میز به صندلیش تکیه داد و به پسر کلافه ای که جلوی میزش ایستاده بود خیره شد
-اگه دقتی که من به کار میبرمو همه اون تیم به کار میبردن الان وضعمون این نبود
+مگه وضعمون چشه ؟
چانیول چشماشو گرد کرد و دست به سینه شد
-واقعا داری میپرسی ؟
بکهیون که بعد از ساعتها کار کردن و سر و کله زدن با هزاران آدم دیگه مغزش رسما خواب بود سرشو بالا پایین کرد . چانیول از روی صندلیش بلند شد و با دور زدن میزش نزدیک بکهیون ایستاد و به لبه میز بزرگ اتاق کارش تکیه داد
-طرح هایی که دیروز تیم طراحی به من ارائه دادن افتضاحه بیون ! مایه شرمه ! رسما حروم کردن کاغذه ! فکر میکنی من اجازه میدم اونا ساخته بشن ؟
چشمای بکهیون به گردترین حالت خودشون دراومدن و صداش بخاطر تعجب از حالت عادی بالاتر رفت
+پس چرا دیروز چیزی نگفتین ؟ دیروز موقع دیدن طرح ها راضی نبودین ولی دیگه به نظر نمیومد تا این حد بدتون اومده باشه !
چانیول خندید و با بردن دستهاش داخل جیبهای شلوار پارچه ای نقره ایش سرشو بالا پایین کرد
-دیروز چون برادرت هم همراه ما بود واکنش زیادی نشون ندادم و فکر کنم همه ی افراد تیم باید از برادر بامزه تو ممنون باشن ... چون اگه جونگکوک دیروز تو اون کارگاه نبود من بعد از یه داد و بیداد اساسی همشونو اخراج میکردم
بکهیون هزاران بار تو دلش از هویج کوچولوش تشکر کرد و به خودش قول داد که یک هفته تمام هر شب براش کیک هویج مورد علاقشو از شیرینی فروشی مادرشون بخره چون تنها چیزی که اون کمپانی احتیاج نداشت اخراج شدن کل تیم طراحیش اونم درست یک ماه و نیم قبل از شروع فصل جدید بود !
+یعنی الان من بهشون بگم دوباره از اول طراحی کنن ؟
چانیول سرشو بالا پایین کرد و چیزی نگفت . بکهیون پاشو به زمین کوبید و با لحنی که بیچارگی توش بیداد میکرد شروع کرد به غرغر کردن
+خب چرا از صبح نگفتین ؟ من الان دیگه حوصله خودمم ندارم رئیس ! بعد ازم توقع دارین برم با هیچول سر و کله بزنم ؟ این بی انصافیه ! میدونین امروز چقدر کار داشتم ؟ میدونین الان چقدر خستم ؟
چانیول خندید و با بهم ریختن موهای مصنوعی بکهیون برگشت پشت میزش
-غر نزن بیون ... برو سریعتر بهشون اطلاع بده ... آخر هفته باید طرحاشون رو میزم باشه
YOU ARE READING
Miracle Happened💫
Fanfictionیتیم خونه هایبرید ها ... جایی که گونه های مختلف هایبرید رو بزرگ میکنن تا وقتی ۱۸ سالشون شد اونهارو بفروشن ... اما بکهیون نمیخواست به این سرنوشت دچار بشه برای همینم وقتی ۱۴ سالش بود تصمیم به فرار گرفت اما یه ملاقات اتفاقی باعث شد یه خرگوش کوچولوهم تو...