Chapter 12

2.6K 513 257
                                    

×امکان نداره ... نمیشه .. اصلا و ابدا یه همچین اجازه ای نمیدم

+کوک یه دیقه گوش کن

×گوش نمیدم .. گفتم نمیشه یعنی نمیشه هیونگ !

بکهیون آه کلافه ای کشید و روی مبل کرم رنگ که با کوسن های رنگی رنگی پر شده بود نشست . رفتن به سوئد تصویب شده بود و هایبرید پاپی واقعا تحت فشار بود چون از طرفی رئیس پارک بهش فشار میاورد که باید باهاش به این سفر بره و از طرفی جونگکوک از وقتی فهمیده بود مدام داد و بیداد میکرد و میگفت نمیشه بری و بکهیون نه میتونست چانیول رو راضی کنه و نه برادر کوچیکترشو

+کوک داری لج میکنی

درحالی که سرشو بین دوتا دستش نگه داشته بود با کلافگی گفت . جونگکوک با ناراحتی به برادر بهم ریختش خیره شد و رو به روش روی میز وسط نشست

×هیونگ من لج نمیکنم ... ولی تو ازم میخوای دو هفته بدون تو بمونم ... تازه دوهفته هم قطعی نیست ممکنه بیشتر بشه ... من نمیتونم هیونگ

جمله آخرشو با ناراحتی بیشتر گفت و بکهیون بعد از دستی که به صورت خودش کشید با کلافگی برادرشو جلو کشید و بغلش کرد . اون میدونست که جونگکوک نمیتونه از پسش بربیاد ، قبلا هم دو هفته ازش جدا مونده بود و خیلی خوب واکنش پسر خرگوش رو وقتی برگشت خونه به یاد داشت . جونگکوک تا چند شب بعدش حتی تو خواب هم گریه میکرد و اونو محکم به خودش فشار میداد و بکهیون هرشب با هزیون های زیر لبی برادرش که بهش التماس میکرد نره به خواب میرفت

+جونگکوک این کار منه ... به عنوان یه دستیار من باید تو همچین شرایطی همراه رئیسم باشم ... میدونم برات سخته .. برای منم سخته ... ولی نمیشه بخاطر هیونگ انجامش بدی ؟

بکهیون میدونست داره خیلی ظالمانه رفتار میکنه . میتونست بجای راضی کردن جونگکوک چانیول رو راضی به نرفتنش بکنه اما خودشم نمیدونست چرا اینکارو نمیکنه . یعنی درواقع میدونست اما سعی داشت تو سر خودش انکارش کنه . اون سفر فقط یک سفر کاری نبود ... اولین سفر چانیول و بکهیون به عنوان یک زوج بود و پسر بزرگتر قلبا دلش میخواست با دوست پسرش به این سفر بره و از طرفی هم نمیتونست جونگکوک رو تنها بزاره و همین یک دوراهی بزرگ رو براش ساخته بود . جونگکوک با لبای آویزون شده از برادرش فاصله گرفت

×آخه خیلی طولانیه هیونگ ... من بدون تو چیکار باید بکنم ؟

+میری پیش مامان و بابا .. مثل دفعه قبلی

جونگکوک با لبهای همچنان آویزون و چشمای غمگین از جاش بلند شد

×من میخوام برم کافه ... میشه شب راجبش حرف بزنیم ؟

با صدای آروم و غمگینی گفت و بکهیون ناچارن سرشو بالا پایین کرد . چند دقیقه تو همون حالت نشست و بعد با بسته شدن در خونه آهی کشید و خودشم از جاش بلند شد تا آماده بشه و به شرکت بره . چرا فقط بیخیال این سفر نمیشد و دست از ناراحت کردن هویج کوچولوش برنمیداشت ؟ از خودش عصبانی بود که داره قلب جونگکوک رو میشکنه و ناراحتش میکنه اما نمیفهمید چرا انقدر عوضی شده که همچنان رو رفتن پافشاری میکنه . رفتنش جونگکوک رو میترسوند ! اون نباید تنهاش میزاشت پس چرا نمیتونست بیخیال این سفر بشه ؟

Miracle Happened💫Where stories live. Discover now