Chapter 6

3K 617 151
                                    

چانیول اصولا آدم منطقی‌ای بود و احساساتش رو خیلی وارد مسائل روزمرش نمیکرد . احتمالا تنها دفعه ای که تصمیم گرفت با قلبش یه تصمیم بگیره ۵ سال پیش بود ! زمانی که میخواستن با بعضی از بچه های شرکت به یه کمپ دو روزه برن و بکهیون بخاطر جونگکوک نمیخواست بیاد و بعد از خواهش های فراوون تیم طراحی هایبرید پاپی راضی شد که بیاد و همونجا بود که چانیول فهمید کسی که تو تمام اون سه سال میدیده بکهیون واقعی نبوده . اون صرفا یه دستیار سر به زیر و "چشم رئیس" گو بوده ! و بعد از اون تمام تلاشش رو کرد تا بکهیون واقعی رو به شرکت هم بیاره و همون بین بود که متوجه شد داره کم کم یه حس هایی به دستیارش پیدا میکنه و اون حس رو سالها تو دلش نگه داشته بود . چون اون همه چیز رو راجب بکهیون میدونست و میخواست تا روزی که بکهیون خودش همه چیز رو بهش بگه صبر کنه و چیزی از حس واقعیش بروز نده ولی بعد از حرف های تهیونگ ، اون یک ثانیه از فکر بکهیون بیرون نیومده بود و دائم به این فکر میکرد که تا کی باید نقش یه رئیس مهربون و دوستداشتنی رو برای بکهیون بازی کنه و از دور مثل یک احمق عاشق پیشه به نظر بیاد . چانیول عاشق بود و اینو قبول داشت اما برای آدم منطقی‌ای مثل اون ۵ سال صبر کردن کافی بود و وقتش رسیده بود یه سری حرف ها بینشون زده بشه

-اگه منظورت از اتفاق و هرچیزی اون دوتا گوشِ زیر موهای مصنوعیتن ... باید بگم خودم سالهاست که ازشون خبر دارم !

با چیزی که رئیس پارک گفت بکهیون حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرد و فقط با چشمای گرد شده خیره شد به مرد رو به روش

-فکر کنم ۸ سال صبر کردن برای اینکه شاید یه روزی خودت اونقدر بهم اعتماد کنی که حقیقتو بگی کافی باشه نه ؟

چانیول با لبخند پرسید و خیره شد به پسری که از شدت شوک حتی نفس هم نمیکشید و فقط نگاش میکرد . چانیول قصد نداشت پسر کوچیکتر رو بترسونه اون فقط میخواست تکلیف همه چی مشخص بشه .

-بیون نمیخوای نفس بکشی ؟

چانیول با نگرانی گفت و بکهیون تازه به خودش اومد و یه نفس عمیق کشید . نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . این که رئیس پارک خودش همه چیز رو میدونست شوکه کننده ترین چیزی بود که بکهیون تو تمام عمرش شنیده بود

+چ..چطو..چطور ؟ ک..از کی ؟

چانیول خنده آرومی کرد و دوباره به پشتی مبل تکیه داد و پای راستشو روی پای چپش انداخت

-فکر کنم از یکی دوماه بعد از شروع کارت همه چیو فهمیدم

چشمای بکهیون دوباره گرد شد

-بابام بهم گفت راجبت تحقیق کنم .. چون دستیار آدم نزدیک ترین شخص بهشه و من باید همه چیو راجبت بدونم

+چطور ... فهمیدین ؟

بکهیون با بهتی که لحظه به لحظه بیشتر میشد پرسید و چانیول با کشیدن یه نفس عمیق به حرف اومد

Miracle Happened💫Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu