چانیول اصولا آدم منطقیای بود و احساساتش رو خیلی وارد مسائل روزمرش نمیکرد . احتمالا تنها دفعه ای که تصمیم گرفت با قلبش یه تصمیم بگیره ۵ سال پیش بود ! زمانی که میخواستن با بعضی از بچه های شرکت به یه کمپ دو روزه برن و بکهیون بخاطر جونگکوک نمیخواست بیاد و بعد از خواهش های فراوون تیم طراحی هایبرید پاپی راضی شد که بیاد و همونجا بود که چانیول فهمید کسی که تو تمام اون سه سال میدیده بکهیون واقعی نبوده . اون صرفا یه دستیار سر به زیر و "چشم رئیس" گو بوده ! و بعد از اون تمام تلاشش رو کرد تا بکهیون واقعی رو به شرکت هم بیاره و همون بین بود که متوجه شد داره کم کم یه حس هایی به دستیارش پیدا میکنه و اون حس رو سالها تو دلش نگه داشته بود . چون اون همه چیز رو راجب بکهیون میدونست و میخواست تا روزی که بکهیون خودش همه چیز رو بهش بگه صبر کنه و چیزی از حس واقعیش بروز نده ولی بعد از حرف های تهیونگ ، اون یک ثانیه از فکر بکهیون بیرون نیومده بود و دائم به این فکر میکرد که تا کی باید نقش یه رئیس مهربون و دوستداشتنی رو برای بکهیون بازی کنه و از دور مثل یک احمق عاشق پیشه به نظر بیاد . چانیول عاشق بود و اینو قبول داشت اما برای آدم منطقیای مثل اون ۵ سال صبر کردن کافی بود و وقتش رسیده بود یه سری حرف ها بینشون زده بشه
-اگه منظورت از اتفاق و هرچیزی اون دوتا گوشِ زیر موهای مصنوعیتن ... باید بگم خودم سالهاست که ازشون خبر دارم !
با چیزی که رئیس پارک گفت بکهیون حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرد و فقط با چشمای گرد شده خیره شد به مرد رو به روش
-فکر کنم ۸ سال صبر کردن برای اینکه شاید یه روزی خودت اونقدر بهم اعتماد کنی که حقیقتو بگی کافی باشه نه ؟
چانیول با لبخند پرسید و خیره شد به پسری که از شدت شوک حتی نفس هم نمیکشید و فقط نگاش میکرد . چانیول قصد نداشت پسر کوچیکتر رو بترسونه اون فقط میخواست تکلیف همه چی مشخص بشه .
-بیون نمیخوای نفس بکشی ؟
چانیول با نگرانی گفت و بکهیون تازه به خودش اومد و یه نفس عمیق کشید . نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . این که رئیس پارک خودش همه چیز رو میدونست شوکه کننده ترین چیزی بود که بکهیون تو تمام عمرش شنیده بود
+چ..چطو..چطور ؟ ک..از کی ؟
چانیول خنده آرومی کرد و دوباره به پشتی مبل تکیه داد و پای راستشو روی پای چپش انداخت
-فکر کنم از یکی دوماه بعد از شروع کارت همه چیو فهمیدم
چشمای بکهیون دوباره گرد شد
-بابام بهم گفت راجبت تحقیق کنم .. چون دستیار آدم نزدیک ترین شخص بهشه و من باید همه چیو راجبت بدونم
+چطور ... فهمیدین ؟
بکهیون با بهتی که لحظه به لحظه بیشتر میشد پرسید و چانیول با کشیدن یه نفس عمیق به حرف اومد
JE LEEST
Miracle Happened💫
Fanfictieیتیم خونه هایبرید ها ... جایی که گونه های مختلف هایبرید رو بزرگ میکنن تا وقتی ۱۸ سالشون شد اونهارو بفروشن ... اما بکهیون نمیخواست به این سرنوشت دچار بشه برای همینم وقتی ۱۴ سالش بود تصمیم به فرار گرفت اما یه ملاقات اتفاقی باعث شد یه خرگوش کوچولوهم تو...