"بکهیون ؟ این خودتی ؟ خدایه من اصلا با چند سال پیشت فرقی نکردی !"
بکهیون به معنای واقعی کلمه لال شده بود و نمیدونست باید چه واکنشی به زن رو به روش نشون بده
+خ..خانم جیایون ؟
زن با خوشحالی سرشو بالا پایین کرد و چند قدم دیگه به بکهیون نزدیک شد و سر تا پاشو درحالی که یه تیشرت ساده مشکی و شلوار اسلش طوسی تنش بود نگاه کرد و لبخندش عمیق تر شد
°انگار مشکلی نداری .. خیلیم خوب بزرگ شدی ... واقعا نگرانت بودم که نکنه اون مرد بهم دروغ گفته باشه و بخواد بهت آسیب بزنه
حدس اینکه زن راجب چانیول صحبت میکرد خیلی سخت نبود ولی بکهیون باز هم چیزی نگفت چون رسما لال شده بود و حرفی برای گفتن نداشت
°خب بگو ببینم .. درس خوندی ؟ چیکاره شدی ؟ زندگیت چطور پیش میره ؟ اوه خدا چقدر سوال پرسیدم ... فکر کنم بهتر باشه اول بشینیم
زن ریز جثه سبد خودش رو روی پیشخوان گذاشت و با گفتن "لطفا اینارو نگه دارین دوباره میایم میگیریمشون" سبد بکهیون رو هم از دستش گرفت و به دختر جوون پشت پیشخوان سپرد و با گرفتن بازوی هایبرید پاپی که هنوزم متعجب بود و حرفی نمیزد اونو به سمت بیرون مغازه کشوند . اول بکهیون رو مجبور کرد روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ بشینه و بعد خودش رو به روش ، اون سمت میز پلاستیکی سفید رنگ نشست و با هیجان بهش خیره شد
°خب بگو دیگه .. از خودت و اینکه این چند سال چیکار کردی حرف بزن .. چرا ساکتی ؟
+م..من فقط از اینجا دیدنتون .. شوکه شدم
زن با همون هیجانه تو چهرش به چهره متعجب و ناباور بکهیون خندید
°منم انتظار نداشتم اینجا ببینمت ... همین یکی دو هفته پیش نقل مکان کردم اینجا .. چندباری اومدم سوپر مارکت ولی تورو ندیدم
بکهیون دیگه تعجبش از بین رفته بود و حالا بیشتر حس میکرد که معذب و خجالت زدست و به همین دلیل فقط تونست یه لبخند محو بزنه
+من حدودا سه هفتهای سفر کاری بودم
°وای خدای من سفر کاری ؟ کجا ؟ کارت چیه ؟
زن جوری هیجان زده به سمت بکهیون خم شد و با اشتیاق زیاد و چشمایی که برق میزدن سوال پرسید که باعث تعجب بکهیون شد
+من .. دستیار یه طراح جواهرتم
°همون مرد قد بلند و خوشتیپی که چند سال پیش اومد پیشم ؟
بکهیون بی حرف سرشو بالا پایین کرد و باز هم با تعجب به چشمای قلبی شده زن خیره شد . چرا اون زن انقدر از دیدن بکهیون ذوق کرده بود درحالی که بکهیون فقط میخواست یه جوری فرار کنه ؟ دیدن زنی که خیلی سال پیش تو یتیم خونه تنها کسی بود که با هایبریدای بیچاره خوب رفتار میکرد واقعا داشت اذیتش میکرد چون همش یاد اون ساختمون نفرین شده میوفتاد
YOU ARE READING
Miracle Happened💫
Fanfictionیتیم خونه هایبرید ها ... جایی که گونه های مختلف هایبرید رو بزرگ میکنن تا وقتی ۱۸ سالشون شد اونهارو بفروشن ... اما بکهیون نمیخواست به این سرنوشت دچار بشه برای همینم وقتی ۱۴ سالش بود تصمیم به فرار گرفت اما یه ملاقات اتفاقی باعث شد یه خرگوش کوچولوهم تو...