Chapter 19

2.1K 458 39
                                    

صبح روز بعد که از خواب بیدار شد .. دروغ بود اگه میگفت درد نداره ولی اینجوریم نبود که دردش مانع از کار کردنش بشه ولی خب .. نتونسته بود این رو به رئیسش بفهمونه و باز هم به عکس برداری نرفته بود و حالا داشت با لپتاپش درحالی که روی تخت نشسته بود کارهای شرکت رو انجام میداد . حدودا ساعت ۱۰ صبح گوشیش زنگ خورد و با دیدن شماره دوست پسرش با اخم تماس رو قبول کرد

+بله ؟

-خوبی ؟

+از وقتی بیدار شدم بودم !

با لحنی که سردی ازش میچکید گفت و باعث شد پسری که سمت دیگه خط بود و توی چادر کارکنا نشسته بود با ناراحتی اخم کنه . نمیفهمید بکهیون چرا از صبح انقدر باهاش بد شده و افکارش ناخودآگاه داشتن منفی میشدن و به سمت "شاید از رابطمون لذت نبرده" میرفتن

-میشه بگی مشکلت چیه عزیزم ؟

همین جمله کافی بود تا بکهیون با لحن دلخوری شروع به حرف زدن بکنه

+من جونگکوکو با چشمای اشکی تو یه کشوری که کلی با ما فاصله داره تنها گذاشتم تا بیام اینجا و مثلا کار کنم ! ولی الان نشستم تو هتل و دارم کارای شرکتو میکنم .. خب اینکارو که اگه کره میموندمم میتونستم انجام بدم ! یه روز خودم نتونستم خودمو راضی کنم که بیام .. امروزم که هرچی گفتم خوبم تو گوش نکردی و نزاشتی بیام .. به نظرت چه مشکلی میتونم داشته باشم بجز اینکه هر ثانیه ای که اینجا نشستم صدای پر بغض و چشمای اشکی جونگکوک میاد جلوی چشمم ؟

چانیول که حالا خیالش از بابت افکار منفیش راحت شده و فهمیده بود که همشون غلطن نفس عمیقی کشید و با لحن آروم و مهربونی به حرف اومد

-متاسفم که نزاشتم بیای ولی واقعا نگرانت بودم ... شاید الان که نشستی خوب باشی ولی باور کن اگه میومدی اینجا با این همه دووندگی‌ای که داریم حتما اذیت میشدی ! .. قول میدم از فردا باهم میایم و دیگه خبری از تو هتل بودن نیست

بکهیون با همون ناراحتی‌ای که داشت آروم با انگشت اشاره دست راستش که آزاد بود روی تخت خط های فرضی کشید و 'باشه' آرومی گفت

-بیام پیشت ؟

+نیازی نیست ... اینجا بودنت بیشتر عصبیم میکنه .. یکیمون حداقل باید به کارای عکس برداری برسه

-باشه عزیزم خودت میدونی

چانیول هم به آرومی بکهیون جواب داد و بعد با یه خداحافظی ساده تماس به پایان رسید . پسری که توی چادر نشسته بود هوف کلافه ای کشید و قبل از اینکه از روی زمین بلند بشه و بیرون بره با صدای دوست بچگیش با ترس به طرفش برگشت

£چرا زد تو پرت ؟

-تو اینجا چه غلطی میکنی ؟

با اخم از پسری که روی زمین تو گوشه ترین قسمت اون چادر بزرگ نشسته و با لپتاپش کار میکرد و انقدر بیصدا بود که چانیول اصلا متوجه حضورش نشده بود پرسید و یونگی یه تای ابروشو بالا انداخت و طلبکارانه بهش خیره شد

Miracle Happened💫Where stories live. Discover now