Chapter 15

2.4K 503 205
                                    

*هوسووکیی ... چطوری پسرر ؟

تهیونگ بعد از اینکه درو باز کرد با لحن بشاشی خطاب به شخص پشت در گفت و جونگکوک که توی آشپزخونه ایستاده بود با قیافه ای جمع شده برگشت سمت دری که تو دیدش نبود

×هوسوکی ؟

با حالتی که انگار چندشش شده جوری که تهیونگ "هوسوک" رو تلفظ کرد تکرار کرد و بعد بیشتر اجزای صورتشو توهم جمع کرد

×تاحالا به من همون جونگکوک خالیشم نگفتی بعد به رفیقت میگی هوسوکی ؟ بدم اومد !

با اخمای توهم گفت و با لبایی که از حرص غنچه شده بود دست به سینه شد

•دلم برات تنگ شده بود رفیق .... خیلی وقت بود همو ندیدیم

×هرروز پا میشی میای خونش .. چجوری دلت تنگ شده و ندیدیش ؟

جونگکوک باز هم پچ پچ کنان و درحالی که اون دو نفر رو نمیدید به هوسوک توپید و منتظر ادامه حرفاشون شد

*آره واقعا .. تقصیر توعه دیگه .. همیشه بعد اینکه من میرم کافه میای اینجا و نمیتونیم همو ببینیم

•آخه تو همش شیش صبح میری ... من چند بیام که همو ببینیم قبل رفتنت ؟

و بعد هردو بلند زیر خنده زدن و توی آشپزخونه جونگکوک ادای خنده هاشون رو با حالت مسخره ای به طور بی صدا در اورد و بهشون چشم غره رفت

*ولی چقدر جذاب شدیا ... چیکار کردی مگه ؟

×اگه انقدر مورد پسندته خب برو بگیرش ! گیم که هستی !

باز هم بهشون -درحالی که اصلا تو دیدش نبودن- چشم غره ای رفت

•همون کاری که تو کردی و انقدر جذاب شدی

جونگکوک ادای اوق زدن رو در اورد و با پایین انداختن دستاش روی کانتر وسط آشپزخونه نشست

×چقدر چندش باهم لاس میزنن ... چشونه ؟

•راستی تو که گفتی امروز نمیری کافه چرا پشیمون شدی ؟

*کافه نمیرم .. اون دوستمو یادته که گفتم یه مشکلی داره و از دوست روانشناس تو کمک خواستم ؟

تهیونگ با صدای آرومی پرسید اما خب فاصله در ورودی و آشپزخونه اونقدر نبود که جونگکوک نشنوه

*هنوز یکم بهم ریختس ... میخوام ببرمش بیرون تا حالش بهتر شه

•آخییی ... امیدوارم هرچه زودتر خوب بشههه ... هر کمکی ازم برمیاد حتما بگو انجام بدم

×تو چرا باید به من کمک کنی ؟ دلسوزیتم واسه خودت بکن ... مرتیکه ی نکبتِ زشتِ اسب !

خب این یکی از معدود دفعاتی بود که جونگکوک داشت فحش میداد و این قطعا نشون از عصبانیت بیش از حدش میداد

*مرسی رفیق ... اصن کجاست ؟ متوجه نشد تو اومدی ؟ جونگکوک ؟

با صدای بلند صداش کرد و پسر کوچیکتر با پایین پریدن از روی کانتر از آشپزخونه بیرون رفت و دید که تهیونگ پشت بهش داره پله هارو نگاه میکنه

Miracle Happened💫Onde histórias criam vida. Descubra agora