*هوسووکیی ... چطوری پسرر ؟
تهیونگ بعد از اینکه درو باز کرد با لحن بشاشی خطاب به شخص پشت در گفت و جونگکوک که توی آشپزخونه ایستاده بود با قیافه ای جمع شده برگشت سمت دری که تو دیدش نبود
×هوسوکی ؟
با حالتی که انگار چندشش شده جوری که تهیونگ "هوسوک" رو تلفظ کرد تکرار کرد و بعد بیشتر اجزای صورتشو توهم جمع کرد
×تاحالا به من همون جونگکوک خالیشم نگفتی بعد به رفیقت میگی هوسوکی ؟ بدم اومد !
با اخمای توهم گفت و با لبایی که از حرص غنچه شده بود دست به سینه شد
•دلم برات تنگ شده بود رفیق .... خیلی وقت بود همو ندیدیم
×هرروز پا میشی میای خونش .. چجوری دلت تنگ شده و ندیدیش ؟
جونگکوک باز هم پچ پچ کنان و درحالی که اون دو نفر رو نمیدید به هوسوک توپید و منتظر ادامه حرفاشون شد
*آره واقعا .. تقصیر توعه دیگه .. همیشه بعد اینکه من میرم کافه میای اینجا و نمیتونیم همو ببینیم
•آخه تو همش شیش صبح میری ... من چند بیام که همو ببینیم قبل رفتنت ؟
و بعد هردو بلند زیر خنده زدن و توی آشپزخونه جونگکوک ادای خنده هاشون رو با حالت مسخره ای به طور بی صدا در اورد و بهشون چشم غره رفت
*ولی چقدر جذاب شدیا ... چیکار کردی مگه ؟
×اگه انقدر مورد پسندته خب برو بگیرش ! گیم که هستی !
باز هم بهشون -درحالی که اصلا تو دیدش نبودن- چشم غره ای رفت
•همون کاری که تو کردی و انقدر جذاب شدی
جونگکوک ادای اوق زدن رو در اورد و با پایین انداختن دستاش روی کانتر وسط آشپزخونه نشست
×چقدر چندش باهم لاس میزنن ... چشونه ؟
•راستی تو که گفتی امروز نمیری کافه چرا پشیمون شدی ؟
*کافه نمیرم .. اون دوستمو یادته که گفتم یه مشکلی داره و از دوست روانشناس تو کمک خواستم ؟
تهیونگ با صدای آرومی پرسید اما خب فاصله در ورودی و آشپزخونه اونقدر نبود که جونگکوک نشنوه
*هنوز یکم بهم ریختس ... میخوام ببرمش بیرون تا حالش بهتر شه
•آخییی ... امیدوارم هرچه زودتر خوب بشههه ... هر کمکی ازم برمیاد حتما بگو انجام بدم
×تو چرا باید به من کمک کنی ؟ دلسوزیتم واسه خودت بکن ... مرتیکه ی نکبتِ زشتِ اسب !
خب این یکی از معدود دفعاتی بود که جونگکوک داشت فحش میداد و این قطعا نشون از عصبانیت بیش از حدش میداد
*مرسی رفیق ... اصن کجاست ؟ متوجه نشد تو اومدی ؟ جونگکوک ؟
با صدای بلند صداش کرد و پسر کوچیکتر با پایین پریدن از روی کانتر از آشپزخونه بیرون رفت و دید که تهیونگ پشت بهش داره پله هارو نگاه میکنه
VOCÊ ESTÁ LENDO
Miracle Happened💫
Fanficیتیم خونه هایبرید ها ... جایی که گونه های مختلف هایبرید رو بزرگ میکنن تا وقتی ۱۸ سالشون شد اونهارو بفروشن ... اما بکهیون نمیخواست به این سرنوشت دچار بشه برای همینم وقتی ۱۴ سالش بود تصمیم به فرار گرفت اما یه ملاقات اتفاقی باعث شد یه خرگوش کوچولوهم تو...