با همون لباس های خونگی دوباره از خونه خارج شد و درحالی که یادش نمیومد در آپارتمان رو بسته یا نه بخاطر نبودن آسانسور تو طبقشون به سمت پله های اضطراری مجتمع رفت و همه ده طبقه رو با آخرین سرعتی که ازش برمیومد پایین رفت و به سرعت از ساختمون خارج شد . مسیر کوتاه خونه تا کافه رو به حدی تند دویید که وقتی به در چوبی اون کافه بزرگ و دوطبقه که طبقه بالاش مخصوص جشن ها و مناسبت ها بود ایستاد ، به نفس نفس افتاده بود . درو باز کرد و به سمت میز حسابداری که یکم دورتر از در ورودی و سمت راستش قرار داشت رفت و تهیونگ غرق فکر با دیدنش فورا از جا بلند شد
*آقای بیون .. حالتون خوبه ؟
+جونگکوک اینجاست ؟
با سوال بکهیون ابروهای تهیونگ از تعجب بالا پرید . نگاهی به سر و وضع آشفته مردی که تمام شب های گذشته اونو تو کت و شلوار های شیکش دیده بود کرد و با نگرانی به سمتش رفت و به سمت یکی از میزهایی که نزدیک به دستگاه های قهوه ساز بود هدایت کرد و رو به روش نشست
*جونگکوک بعد از ظهر اومد کافه ... گفت صبح چه اتفاقی براش افتاده .. بعدم استعفا داد و رفت .. گفت نمیخوام برای شما دردسر ایجاد کنم ... من دنبالش دوییدم تا نگهش دارم اما سوار تاکسی شد و رفت
چیزهایی که تهیونگ تعریف کرد برای بدتر شدن حال بکهیون کافی بود . چند ثانیه پیشونیشو روی میز چوبی و سفید گذاشت و بعد دوباره سرشو بلند کرد و به تهیونگ خیره شد
+میشه گوشیتونو بهم بدین ؟ مال خودم نمیدونم کجاعه
تهیونگ سرشو بالا پایین کرد و به سمت میز حسابداری رفت و با برداشتن گوشیش دوباره برگشت و گوشیشو به بکهیون داد و خودش هم رفت سمت دیگه کانتر تا یک لیوان آب برای پسر رنگ پریده ببره
بکهیون از حفظ شماره پدرشو گرفت
"بفرمایین
+بابا من بکهیونم
"پسرم خوبی ؟ با جونگکوک حرف زدی ؟
+بابا جونگکوک نیست
دیگه صدایی از سمت پیرمرد نیومد و بکهیون هم با دستی که میلرزید لیوان آبی که تهیونگ بهش داد رو گرفت و یک نفس سر کشید
"ی..یعنی..یعنی چی نیست ؟
مرد با بهت پرسید و بکهیون بعد از برگردوندن لیوان به تهیونگ دست آزادشو رو پیشونیش کشید و هوفی کرد
+نیست دیگه ... نیست ! ... رفتم خونه دیدم نیست ... ظهر اومده تو کافه ای که کار میکرده استعفا داده ... حالام نمیدونم کجاعه ... لطفا اگه اومد اونجا بهم خبر بدین
"باشه پسرم باشه ... توام بگرد دنبالش ... این بچه از تاریکی میترسه .. یه وقت این موقع شب تو خیابون نمونه ... زودتر پیداش کن
YOU ARE READING
Miracle Happened💫
Fanfictionیتیم خونه هایبرید ها ... جایی که گونه های مختلف هایبرید رو بزرگ میکنن تا وقتی ۱۸ سالشون شد اونهارو بفروشن ... اما بکهیون نمیخواست به این سرنوشت دچار بشه برای همینم وقتی ۱۴ سالش بود تصمیم به فرار گرفت اما یه ملاقات اتفاقی باعث شد یه خرگوش کوچولوهم تو...