*تو..تو واقعا...خرگوشی ؟
جونگکوک نمیدونست چند دیقست که دارن بی حرف بهم نگاه میکنن اما بلاخره تهیونگی که هنوزم تو بهت چیزی بود که داشت میدید پرسید و هایبرید ترسیده سرشو بالا پایین کرد . تهیونگ درحالی که حس میکرد تو عمرش بیشتر از این شوکه نشده روی همون میز وسطی که چند دیقه پیش پاش بهش خورد نشست و دست راستشو مشت کرد و جلوی دهن نیمه بازش گرفت . چند ثانیه تو همون حالت موندن که یهو خرگوش های تهیونگ که رفته بودن داخل خونه ای که تو پذیرایی خونه دوبلکس پسر بزرگتر داشتن ، از کلبه چوبیشون بیرون اومدن و دور پاهای جونگکوک جمع شدن . تهیونگ بهشون نگاه کرد و بعد با یادآوری چیزی با همون دستی که جلوی دهنش گرفته بود خرگوش هارو نشون داد و بعد دوباره به پسر ترسیده رو به روش خیره شد
*ای..اینا...چون تو خرگوشی..اینا...
×آره چون من یه هایبرید خرگوشم ... از خودم فرمونای خرگوشی ترشح میکنم ... فقطم ... فقطم خرگوشا حسش میکنن ... برای همینم باهام خوبن
جونگکوک آروم گفت و تهیونگ چهار انگشت دست راستشو روی لبهاش گذاشت و به گوشهای کرم رنگی که روی سر باریستاش بود خیره شد و تکخند متعجبی کرد
×من ... من متاسفم که دروغ گفتم ... اگه ... اگه بخوای اخراجم کنی ... من درک میکنم ... من ... بهت نگفتم واقعا کی هستم و تو ... همه چیز زندگیتو بهم گفتی ... اگه بخوای میتونی سرم داد بزنی و ... هرچی دلت میخواد بگی ... من ... هیچی نمیگم ... راجب چیزاییم که بهم گفتی ... قول میدم همشون پیش خودم بمونه
درحالی که صداش از بغض میلرزید و اشک تو چشماش جمع شده بود خیره به زمین گفت و فین فین آرومی کرد . اون واقعا شغلش ، همکاراش ، رئیسش و محیط کارشو دوست داشت و میخواست مدت طولانی اونجا کار کنه ... حتی مطمعن بود میتونه تا تابستون اونجا بمونه تا تهیونگ بهش موج سواری یاد بده ... اما اون گوشای دراز لعنتی که همیشه دوطرف سرش میوفتادن و کمی کوتاه تر از موهای مشکیش بودن مانع از به واقعیت پیوستن این تصورات میشدن . دقایق طولانی دیگه ای دوباره به سکوت و درحالی که جونگکوک به زمین و تهیونگ به جونگکوک خیره شده بود گذشت و بلاخره پسر بزرگتر که تونسته بود کمی خودشو جمع و جور کنه سکوت رو شکست
*من ... میخوام بدونم ... یعنی ... واقعیت اون یتیم خونه رو میخوام بدونم ... گفته بودی اونجا کار میکردی اما ... قطعا دروغ بوده ! اونجا زندگی میکردی مگه نه ؟
جونگکوک آروم سرشو بالا پایین کرد و دستاشو که کنار خودش روی مبل چرمی گذاشته بود مشت کرد تا کمی آروم تر بشه
*چیشد که از اونجا دراومدی ؟ یا اصن چیشد که اونجا رفتی ؟
×چه اهمیتی داره ؟
انقدر آروم گفت که خودشم به زور شنید اما تهیونگ با قفل کردن دستهاش تو هم دیگه و گذاشتن آرنج دو دستش روی پاهاش به سمت پسر کوچیکتر خم شد و به سر پایین افتادش خیره شد
YOU ARE READING
Miracle Happened💫
Fanfictionیتیم خونه هایبرید ها ... جایی که گونه های مختلف هایبرید رو بزرگ میکنن تا وقتی ۱۸ سالشون شد اونهارو بفروشن ... اما بکهیون نمیخواست به این سرنوشت دچار بشه برای همینم وقتی ۱۴ سالش بود تصمیم به فرار گرفت اما یه ملاقات اتفاقی باعث شد یه خرگوش کوچولوهم تو...