Chapter 16

2.3K 467 118
                                    

بعد از اعتراف تهیونگ تو چرخ فلک دیگه هیچ حرفی بین دو پسر رد و بدل نشد و هردوشون تا وقتی برسن خونه ساکت بودن و به چیزای مختلف فکر میکردن . تهیونگ به اعترافش و وظایفی که از این به بعد به عنوان یک دوست پسر داره فکر میکرد و جونگکوک به حسش نسبت به تهیونگ .

تهیونگ میدونست که از این به بعد روتین زندگیش قراره خیلی عوض بشه چون دوست پسر جدیدش یه هایبرید خرگوش بود و برای اون دو گوش اضافه تری که داشت کلی تو زندگیش اذیت شده بود و همین باعث حساس و ترسو شدنش شده بود . جونگکوک مثل یک نوزاد یکی دوساله نیاز به مراقبت و توجه زیاد داشت و تهیونگ ، حالا قبول کرده بود تکیه گاه زندگیش باشه باید یاد میگرفت که به بهترین نحو ازش مراقبت کنه ، بهش عشق بورزه و نزاره بیشتر از این تو زندگیش اذیت بشه و اون طور که لایق اون پسرِ کوچولو با چشمای براق مشکیش بود باهاش رفتار کنه

و از طرفی جونگکوک ... اون واقعا نمیدونست حسش به تهیونگ چیه چون هیچوقت به حسش فکر نکرده بود . در واقع به خودش اجازه نداده بود که فکر کنه ! آخه تهیونگ تو چشم اون زیادی همه چی تموم بود و هایبرید خرگوش با تمام وجودش مطمعن بود که به عنوان یه موجود ناقص الخلقه لیاقتش رو نداره و برای همینم به مغزش اجازه نمیداد به تهیونگ بیشتر از یه دوست صمیمی فکر کنه ولی یهو تهیونگ بهش پیشنهاد رابطه داد و همه معادلاتش رو بهم زد و بلاخره جونگکوک به خودش اجازه داد بهش فکر کنه . تهیونگ برای جونگکوک یه پسر مهربون ، خوشتیپ ، موفق و دوست داشتنی بود و پسر کوچیکتر تو یه مدت کم متوجه شده بود که داره سعی میکنه تو کارهای کافه از اون تقلید کنه . مدل قهوه درست کردنش ، استایلی که پشت دستگاه قهوه ساز میگرفت ، رفتارش با مشتریا و حتی جوری که آستینای لباسشو بالا میداد هم جدیدا به یکی از عادت های جونگکوک تبدیل شده بود چون سعی میکرد حتی این رو هم ازش تقلید کنه ... بدون اینکه خودش بفهمه !

و وقتی کوچیکتر بود یه جا خونده بود "اگه یهو به خودتون اومدین و دیدین دارین ناخواسته از یک نفر تقلید میکنین و اون شخص بخش زیادی از افکارتون رو به خودش اختصاص داده بدونین عاشق اون شخص شدین" ... درسته که جونگکوک سنش کم بود و از مسائل عشق و عاشقی در حد چهارتا فیلم و رمان های عاشقانه و تخمی تخیلی نوجوونونه میدونست ولی مطمعن بود که عشق با یکی دو ماه معاشرت کردن با یک شخص بوجود نمیاد !

پس میتونست اسم حسش رو چی بزاره ؟ دوست داشتن ؟ وابستگی ؟ علاقه ساده و تازه شکل گرفته ؟ و یا یه کراش ساده ؟ اون چه حسی به تهیونگی داشت که همین نیم ساعت پیش به عنوان دوست پسر قبولش کرده بود ؟ اصلا چرا قبولش کرد ؟

جواب این سوال از نظر جونگکوک ساده بود ! اون کسی رو کنار خودش میخواست که دوسش داشته باشه ... جونگکوک میدونست که دیگه نمیتونه هیونگش رو تمام و کمال برای خودش داشته باشه و داشت کم کم باهاش کنار میومد اما برای پسری که بیش از نیمی از عمرش رو به طور کامل و بدون هیچ نقصی محبت دیده و ترس از تنهایی و طرد شدن داره ، پذیرفتن این موضوع به مقدار زیادی سخت بود و حالا ... یکی اومده بود و بهش گفته بود من میخوام بیام تو زندگیت و نزارم تنها باشی و تورو همونجور که هستی میخوام و جونگکوک ... خب شاید خودخواهی باشه اما اون قبولش کرد .
حسش به تهیونگ یه حسی بیشتر از دوستی صمیمی بود و اینو میدونست اما اینکه دقیقا چیه ... اون واقعا نمیدونست و حالا حس میکرد یکم ترسیده . اگه میفهمید عاشق تهیونگ نیست و دل دوست صمیمیشو میشکوند چی ؟

Miracle Happened💫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora