part10

135 28 15
                                    


لوسیفر همینطور که جونگکوک تو بغلش خواب بود وارد خونه شد ، این پسر واقعا نسبت به سنش سنگین بود معلوم نبود چی میخوره که انقد سنگینه ،بهش نمیخوره شکم داشته باشه ،وقتی به پله ها رسید یکی یکی پله ها رو آروم بالا رفت که مبادا پسر دیونه تو بغلش از خواب بیدار شه ،الان کاروی مهم تری نسبت به سر و کله زدن با یه قاتل زنجیره ای داشت ،بالاخره پله ها تموم شد و به راه رو رسید ،سنسورای اونجا فعال شدن و چراغای نتونی توی راه رو روشن شدن
،لوسیفر در اولین اتاق و باز کرد ،واردش شد و خودشو به تخت روبه روش رسوند و پسر توی بغلش و تو تخت گزاشت .

لوسیفر همینطور که جونگکوک تو بغلش خواب بود وارد خونه شد ، این پسر واقعا نسبت به سنش سنگین بود معلوم نبود چی میخوره که انقد سنگینه ،بهش نمیخوره شکم داشته باشه ،وقتی به پله ها رسید یکی یکی پله ها رو آروم بالا رفت که مبادا پسر دیونه تو بغلش از خواب ب...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

¥ بچه ها لطفا توضیحات متن و با توجه به این عکسا بخونید ¥

به خاطر برداشته شدن سنگینی رو دستاش نفسی از روی آسودگی کشید ،پتو رو ،روی پسر انداخت و یه نگاهی به اطراف اتاق انداخت و یه در دیگه دید ،درو باز کرد متوجه شد که اتاق لباسه بعد از آنالیز کردن
کل اتاق ،از اتاق بیرون رفت و به سمت پایین حرکت کرد و به آشپز خونه رسید نگاه سر سرب به اطرافش انداخت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه ،در یخچال و باز کرد ولی متاسفانه خبری از چیز قابل خوردنی نبود ،آهی از سر بی حوصله گی کشید ، به سمت دستشویی انتهای سالن رفت تا آبی به صورتش بزنه و از این کسل بودن در بیاد وقتی دست و صورتش و حسابی با آب خنک شست متوجه شد که باید می رفت خرید ،چون تو این خونه خبر از هیچ خوردنی یا لوازم بهداشتی نبود حتی تو دستشویی و حموم حوله هم نبود ،باید لباسم میخرید معلوم نبود باید چند وقت اینجا بمونه ،بر خلاف تصور انسان ها ،فرشته ها هم غذا می خورن ،حموم میرن ،حوصلشون سر میره ،درد می کشن اما خبری از مردن یا خوابیدن و رویا دیدن نبود البته به جز استثنائاتی مثل الان لوسیفر هست .

فرشته ها فقط تا زمانی نمی میرن و نمی خوابن که تو پرستشگاه باشن جایی که ما بهش می گیم بهشت اما بر خلاف تصور ما بهشت و جهنمی وجود نداره ،برزخی وجود نداره ،حالا که لوسیفر اینجا بود باید به فکر خیلی چیزا می بود،چیزایی که قبلا بهشون توجهی نمی کرد .

لوسیفر از دستشویی بیرون اومد و به سمت طبقه بالا رفت و در اتاق جونگکوک و قفل کرد تا نکنه پسر فکر مسخره ای به سرش بزنه هر چند بعید می دونست بسته بودن در بتونه جلوی کارای پسر توی اتاقو بگیره
،به سمت یکی از اتاقای همون راه رو رفت و درشو باز کرد و مثل کاری که با اتاق اون پسر کرد مشغول آنالیز
اتاق شد و بعد از خوب نکاه کردن به اطرافش به این نتیجه رسید که تو این اتاق جز یه تخت کینگ سایز و
چند تا مبل اطرافش چیز دیگه ای نیست به سمت پنجره ی بزرگی که میشه گفت کاملا یکی از دیوارا رو در بر گرفت رفت و نگاهی به منظره ی بیرونش انداخت ،واقعا منظره قشنگی بود شاید نه به اندازه منظره خونه خودش اما اینجام به نوع خودش زیبا بود چراغای خونه ها که به خوبی می درخشیدن و دریایی آبی که به خاطر نزدیک بودن به غروب خورشید نارنجی درخشان و با حاله هایی از زرد و صورتی شده بودن و خونه ها بیشتر شبیه آسمون خراش بودن ،یه مدتی بود که محو تماشای منظره دریای روبه روش شده بود و تا به خودش اومد متوجه شد که بالاخره شب شده تازه متوجه در کوچیکه شیشه ای کنار پنجره شده بود ،در و باز کرد و به تراس بزرگی رسید
که می شد به خوبی توش نسیم خنکی که از سمت دریا می اومد با وجود فاصله ی زیاد و حس کرد ،دریا دقیقا اون سمت خیابون بود اما بازم آسمون خراشهای اون سمت باعث به وجود اومدن فاصله بین تراس لوسیفر دریا شده بودن ،دریای آبی نیمه شب روبه روش یاد آورد رود کنار باغش می شد لوسیفر عاشق آب و هرچیزی که بهش مربوط می شد بود به شکل باور نشدنی بهش آرامش تزریق می کرد ،رفت تو اتاق و یه پتوی نازکه پشمی توسی برداشت و دوباره به تراس رفت و روی یکی از کاناپه های اونجا نشست و دوباره محو تماشای اون منظره شد به حدی که بی توجه به پسری که یه اتاق اونورتر بود خوابش برد

I'm not luciferWhere stories live. Discover now