part7

134 30 11
                                    

- حالا که همه چی درباره جونگکوک مشخص شده وقتشه جبران شه اما قبلش امشب داره اتفاقای غم انگیز اما مهمی داره تو زندگیتون می افته که مربوط به خانواده هاتونه

× چرا باید حرفاتو باور کنیم

÷ اصلا تو اینارو از کجا می دونی

_ فکر کنم برای دونستن اینا لوسیفر بودنم کافی باشه😏

= این هیچی رو توجیه نمی کنه

# اصلا چرا داری کمکمون می کنی

٪ چرا درباره جونگکوک همه چی رو گفتی

_ اه حوصلم سر رفت سوال بهتری جز اینا ندارین
،کی گفته من همه چی رو درباره جونگکوکتون بهتون گفتم یا اصلا قراره کمکتون کنم

× فکر کنم تو دو قطبی نه جونگکوک ،الانم روی دیوثته که داره حرف میزنه

_ آفرین، چطور تو این زمان کم انقدر خوب من و شناختی

_ الانم من می رم تا هر بلایی خواست سر زندگیتون بیاد

# نمی تونی هیچ جا بری

÷ چرا نمی تونه بره؟

# قضیه سنگ تو قبرستون و یاد اومد باید پیش ما بمونی😏

× حالام مسخره بازی رو بزار کنار و مثل یه بچه خوب
بگو قراره چه اتفاقی بیوفته

_ باید یاد آوری کنم که جد پدر بزرگاتون نسبت به
من نوزاد حساب می شن

٪ فهمیدیم خیلی پیری فسیل ، حالا زود تر به نال قراره چی بشه

جونگکوک سرش روی سینه لوسیفر بود و آروم نفسش و رو سینش رها می کرد و هر از گاه تکونی ریزی تو بغل لوسیفر می خورد

لوسیفر سر جونگکوک و روسینش جابه جا کرد و یکم بالا کشیدش و حلقه دستاشو تنگ تر کرد

_ جونگکوک تو درباره پدرو مادرت زود قضاوت کردی همیشه حرفاشونو نصفه نیمه گوش کردی فکر می کردی پدرو مادرت دوست ندارن ،احمق علت توجه های پدرو مادرت به خواهرت این بود که خواهرت از وقتی به دنیا اومد مشکل نارسایی کلیه داشت ولی پدر ومادرت هیچوقت این و بهت نگفتن ،یورا دیالیز می شد از وقتی که به دنیا اومد ضعیف بود و دائم مریض می شد ولی مورد مناسب برای پیوند نبود تا زمانی که تو آزمایش دادی و هم زمان یه نفر دیگه هم پیدا شد ،پدر و مادرت اون روز نمی دونستن آنفولانزا داری فکر می کردن یه سرما خوردگی سادس به خاطر این با یورا رفتن اردو چون بیشتر وقتش خونه بود
،از زحمات خبر نداشتن یا بهش اهمیت نمی دادن چون به پدر و مادرت گفته بود یورا تا چند وقت دیگه زنده نمی مونه اونا اونقدر به خاطر مرگ دخترشون ناراحت بودن که نتونن به دعواهات توجه کنن بعد از یه مدت که تو صدات و از دست دادی وشنیدی مادرت داره میگه ( معلوم نیست چه گناهی کردم که یه پسر لال نصیبم شد) مادرت دارو مصرف می‌کرد درست مثل تو شرایط روحی اصلا خوبی نداشت تو نموندی و ادامش و ندیدی که چطور مادرت اشک می ریخت و به خاطر اینکه مراقب تو و یورا نبود معذرت خواهی می کرد عذاب وجدان داشت از درون مادرت و نابود می کرد ،فکر می کرد مقصر بلا هایی که سر تو میاد یا مریض بودن یورا همش به خاطر مادر بدی بودن اونه
پدرم وضع شرکتش خوب نبود دائما سرش با کار شلوغ بود داشت ورشکست می شد فکر و ذکر پدرت این بود که اگه ورشکست بشه چطور هزینه مدرسه تو یورا رو بده یا چطور از پس هزینه بیمارستان یورا و دارو های حفتتون بر بیاد ،تو رو بعد یه مدت دیگه نمی برد پیش روان شناسای مختلف چون همشون با نا امیدی میگفتن دیگه نمی تونی حرف بزنی تا اینکه یورا مجبورش کرد یه بار دیگه امتحان کنه ،پدرت نا امید بود ،نا امید از اینکه به تونه اتفاقایی که برات افتاده رو جبران کنه ،نا امید از اینکه بتونه خواهرت و از چنگال مرگ نجات بده ،نا امید از اینکه بتونه حال روحی مادرت و خوب کنه،نا امید از اینکه بتونه شرکت و نجات بده ،پدرتم خسته بود شاید مثل تو نه اما اونم به نوع خودش خسته بود سخته بچه هات جلو چشمات پژمرده شن و تو از دستت هیچ کاری بر نیاد تو هیچ وقت از دید اونا به مجا نگاه نکردی یا بهتره بگم نخواستی نگاه کنی ، با منطق خودت اونا رو تو دادگاه وجدانت محاکمه کردی و حکم قصاصشونو
دادی ، نمیشه تورم سر زنش کرد چون توام از ماجرا خبر نداشتی اینجا هیچ کس بی گناه نیست

I'm not luciferTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang