part13

115 27 20
                                    

لوسیفر کنار وان ایستاده بود، بعد از باز کردن اون پارچه سبز رنگ از دور دهن جونگکوک سرش و خم کرد و خوب به خون جاری از کنار گوش جونگکوک نگاه کرد و بعد عمیق بوش کشید
اگه اون لوسیفر گذشته بود از این صحنه حالش بهم می خورد ،دلش طاقت درد کشیدن هیچکس و نداشت حتی پسر مقابلش و اما حالا اون لوسیفر مرده بود ذره ذره اون و کشتن اون با تک تک سلولاش درد و حس کرده بود تو لغت نامش چیزی جز نفرت وجود نداشت، تنها حسایی که براش مونده بوددرد و تنفر بود

تنها هدفش شده بود انتقام از اون دوتا اشغال، اون آدم و حوا چطوری تونستن دورش بزنن چقدر راحت اون فرشته دل نازک و کشتن ،لوسیفری که یه روزی به خاطر شکستن بال یه پروانه یه مدت فقط گریه می کرد

حالا مرگ تمام موجودات زنده ی این دنیا شده بود آرزوش، حالا دیگه بوی خون براش حال بهم زن یا درد ناک نبود فقط حس آرامش آرامشی که از شعله انتقام وجودش نشات می گرفت اون به خاطر تک تک آدم های زنده و مرده عذاب کشیده بود ،تاوانی رو پس داد که هیچ وقت حقش نبود و حتی خدایی که به خاطر وفاداری بهش این بلا سرش اومد نتونست کاری براش بکنه یا شایدم براش مهم نبود برای اینکه بفهمه برای اطرافیانش چقدر ارزش داره چیزایی زیادی رو از دست داده بود ظاهرا باید این اتفاقا می افتاد تا بفهمه چقدر تنهاست

لوسیفر دستش رو به سمت پیشونی جونگکوک دراز کرد ،انگشتاش از خون پسر توی وان رنگی شد ،اگه کسی این صحنه رو می دید فکر می کرد اون یه دیونه سادیسمیه که این بلا رو سر اون بچه آورده بود حتی یه لحظه هم به ذهنشون خطور نمی کرد که این پسر یه قاتل روانیه کسی که حتی به خانواده خودش رحم نکرد اون وقتی بخشی از خاطرات جونگکوک و دید متوجه لبخند رو اعصابش موقع سوزوندن خونه شده بود اونا جفتشون عجیب بودن لوسیفر می تونست به عنوان شکل درد باشه و جونگکوک تصویر جنون با اینکه تونسته بود قسمتی از خاطراتش و ببینه اما هنوز نتونسته بود ذره بشناستش اون پسر مثل یه صندوق مهرو وموم شده بود

وقتی به خودش اومد دید داره با دستای خودش گردن پسر روبه روش و فشار میده جونگکوک با وجود خون زیادی که ازش رفته بود به هوش اومده بود و برای نفس کشیدن تقلا می کرد به آرومی گردن جونگکوک و رها کرد و به نفس نفس زدناش نگاه کرد براش جالب بود یعنی این پسر وقتی اینطوری گردن بقیه رو تو دستاش می گرفت و فشار می داد و خفشون می کرد یا وقتی با چاقو سرشو نو از تنشون جدا می کرد و چشماشونو می دوخت ذره ای احساس عذاب وجدان داشت؟ فقط یه جواب به ذهنش می رسید ،نه

_ از وان بیا بیرون برو زیر دوش

پسر رو به روش حرفی نمی زد فقط سرفه های خون آلود می کرد تمام بدنش خیس بود ،خیس از خون و عرق خودش رنگ پوستش مثل گچ سفید شده بود درست مثل یه مرده ،خون باعث شده بود شبیه ومپایرا بشه

_ بهت گفتم بلند شو مگه نمی شنوی

جونگکوک میون سرفه هاش شروع کرد به خندیدن که باعث می شد خون تو گلوش بپره
جونگکوک سرش و بلند کرد و روبه لوسیفر با سرفه های شدید و یه پوزخند گفت

I'm not luciferOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz