چشمانش را به آرامی باز کرد.
با سردرگمی به اطراف نگاهی انداخت. فضا نسبتا تاریک بود و بوی نم راه تنفس او را پر کرده بود. با خود فکر کرد "انگار انباریه ولی چقد بزرگه". این مکان در نظر او بسیار آشنا بود. انگار زخم بزرگی بر روح او برجای گذاشته بود.
سعی کرد از جایش بلند شود اما نتوانست و کمرش با جسم سختی برخورد کرد. به دستهایش نگاه کرد و متوجه شد که با دستبندهای چرمی به صفحه ای چوبی بسته شده. ناتوان تکانی خورد و با خود فکر کرد "اینجا چه خبره". به دنبال راه حلی برای رهایی نگاهی دوباره به اطراف انداخت اما مایوس از نیافتن راهی برای نجات خود از این دستبند های چرمی نگاهش را به سقف دوخت.
این مکان برای او آشنا بود اما هرچه فکر میکرد چیزی به یاد نمی آورد.
صدای تقی شنید. چشم هایش به در خیره شدند. عبور موجی از استرس و وحشت را در وجود خود حس کرد. حس خوبی نداشت اما توان حرکت هم نداشت.
شخصی در چهارچوب در ایستاده بود و به خاطر نوری که از بیرون میتابید نمیتوانست چهره او را تشخیص دهد. شخص ناشناس در را بست و قفل کرد. حالا که در را بسته بود راحت تر میتوانست صورت آن فرد ناشناس را ببیند و با دیدن چهره ی او از شدت شوکی که به جسم و روحش وارد شده بود، بدنش خشک شد. شخص ناشناس کپی ای از خود او بود!! شخص کپی به او نزدیک شد و گفت
_چیه ترسیدی؟
لبخند ترسناکی زد و گفت
_نترس من خود توام ... منو قبول کن ... قول میدم درد نداشته باشه
و به صورتش نزدیک شد. پسر هر چه تکان میخورد نتوانست خود را از شر دستبندها آزاد کند پس فقط تسلیم شد و با ترس به فردی که دقیقا شبیه خودش بود خیره شد. بدنش سنگ شده بود و از یاد برده بود چگونه حرکت کند.
او صورتش را به صورت پسر که از ترس حتی نفس نمیکشید رساند. لبهایشان را بهم چسباند و بوسه عمیقی مهمانش کرد.
از خواب پرید. هراسان صورتش را گرفت و جوری نفس نفس میزد انگار مایل ها دویده بود.
بدنش شروع به لرزش کرد و دستهایش ملحفه را چنگ زدند.
داشت کنترلش را از دست میداد.
لرزش بدنش بیشتر و بیشتر شد.
وقتش بود.
***************************************************
قاشق رو گذاشتم روی میز. صبحانمو تموم کرده بودم. روانه ی اتاقم شدم و در کمد رو باز کردم. از میون لباسام یک پیراهن مردونه ی آبی آسمونی برداشتم پیراهنمو با یه شلوار جین آبی پر رنگ ست کردم. رفتم جلوی آینه و ب خودم نگاه کردم.
یونگی!! مین یونگی!! پسر ارشد خانواده ، دانشجوی برتر رشته ی روانپزشکی در دانشگاه بین المللی سئول! بعله ما اینیم دیگه!
YOU ARE READING
What's Your Name??
Fanfictionخلاصه داستان: یونگی به تازگی وارد تیمارستانی معتبر شده تا کار خودشو به عنوان روانپزشک شروع کنه و چی میشه که بیمارش عاشقش بشه ... بیماری به اسم کیم تهیونگ کاپل: یونته ، نامجین ژانر: روانشناسی ، رومنس ، کمدی ، انگست ، معمایی ، کمی اسمات قسمتی از داس...