اصرار و انکار

186 39 19
                                    

از دید یونگی

تمام بدنم داشت از گرما میسوخت. ضربان قلبم روی هزار بود. جوری تند میزد انگار هر لحظه امکان داشت از توی قفسه سینم بپره بیرون. به چشمای خمارش که به لبام خیره شده بود خیره شدم. سرمو میلیمتری میبردم عقب چون نمیخواستم تعهدم رو به عنوان یه دکتر بشکونم.

به لباش خیره شدم. سرخ مثل گل رز بودن. به من میگه لبات قشنگن ولی میدونه لبای خودش از همه ی لبای دنیا قشنگتره؟

نفساشو حس میکردم که به صورتم میخورد. دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. چشمای منم خمار شده بود.

_یونگی!!!!

با صدای هوسوک که پریده بود داخل اتاق به خودم اومدم و رومو کردم سمت در اتاق و رو به هوسوک با عصبانیت گفتم

یونگی: کدوم گوری بودی؟

هوسوک سریع اومد سمتمون و دستای تهیونگ رو گرفت و ب زور باز کرد تهیونگ هم دوباره سعی کرد خودشو بهم برسونه و داد زد

تهیونگ: نهههههه ... منو از عشقم جدااااا نکنیییییین

داشت دوباره میومد سمت من که هوسوک دستاشو دور بدنش قفل کرد و بلند گفت

هوسوک: یونگی زود باش آرامبخشو آماده کن

تهیونگ: نههههههه من باید اول ببوسمش

هوسوک: سویون شی شاید یونگی نخواد ک تو ببوسیش

یه کم آروم گرفت و کنترلش برای هوسوک راحت تر شد. با حسرت به صورتم نگاه کرد و گفت

تهیونگ: ولی ... لباش خیلی قشنگن

هوسوک همونجور بردش سمت تختش و من آرامبخشی که آماده کرده بودم زدم توی دستش. یه کم صورتش جمع شد و اشک توی چشماش حلقه زد. رو به هوسوک با چشمای اشکی گفت

تهیونگ: حداقل بذار یه بار بغلش کنم بعد بخوابم

هوسوک: مطمئن باشم که اذیتش نمیکنی

تهیونگ با مظلومیت بهم نگاه کرد

تهیونگ: قول میدم

هوسوک بهم نگاه کرد انگار داشت اجازه میگرفت. براش سر تکون دادم و اجازه رو صادر کردم. هوسوک آروم دستاشو باز کرد تهیونگ آروم از سر جاش بلند شد و به سمت من اومد. همدیگه رو بغل کردیم و اون سرش رو برد توی گردنم. هوسوک از سر جاش بلند شد. نگران شده بود.  چشمام. روی هم گذاشتم و بهش اطمینان دادم که اتفاقی نمیوفته و هوسوک رفت برای جونگکوک.

 هیچ احساسی رو توی صورتم نشون نمیدادم اما قلبم خیلی تند میزد. دستهامو بردم پشت کمرش بردم و نوازش کردم که یهو حرکت دستم متوقف شد.

تهیونگ: تو رو عاشق خودم میکنم و در آخر اون لبای قشنگتو بوس میکنم

و زبونشو روی گردنم حس کردم که داشت پوستم رو خیس میکرد. خشکم زده بود و نمیتونستم حتی میلی متری تکون بخور. مسیر نگاهم سمت هوسوک بود که داشت جونگکوک رو آروم میکرد و از روی تخت میآورد پایین و اصلا حواسش به من نبود. هنوز زبونش رو روی گلوم حس میکردم. آب دهنم رو قورت دادم. بدنم مثل یه تیکه چوب خشک شده بود و نفسام سنگین شده بودن. حتی سنگین شدن بدن تهیونگ رو هم حس نمیکردم. در آخر بوسه ای روی شاهرگم گذاشت و توی بغلم از حال رفت. 

What's Your Name??Where stories live. Discover now