افکارم به هم ریخته بودن. نمیدونستم داره از چی حرف میزنه. میگه ما با هم دوست بودیم ولی چرا من هیچی از این دوستی یادم نمیاد؟
به چشمای سوکجین خیره شدم. به نظر میومد بغض کرده. نمیخواستم حالش بد بشه پس سعی کردم آرومش کنم.
نامجون: خب ما الان با هم دوستیم دیگه ... بیخیال ...
سوکجین چشماشو بست و پلکاشو روی هم فشار داد. نفس عمیقی کشید. وقتی آروم شد چشماشو باز کرد و بهم خیره شد.
سوکجین: واقعا یادت نمیاد ... حتی وقتی پروندمو خوندی؟؟
اما بعد جوری که انگار چیزی یادش اومده باشه دستشو محکم کوبوند روی پیشونیش
سوکجین: اه یادم نبود
بعد نگاهشو به زمین دوخت ، دستشو برد جلوی دهنش و چیزهایی با خودش میگفت
یهو سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد و گفت
سوکجین: نامجون میخوام یه رازی رو بهت بگم
متعجب از بیقراری هاش گفتم
نامجون: چه رازی؟
سوکجین سکوت کرد. لرزی به بدنش افتاد. اما خودش رو کنترل کرد. واقعا چیشده؟؟
سوکجین: باید قول بدی باورم کنی و اینو به هیشکی نگی
با تعجب و کنجکاوی نگاهش کردم.
نامجون: باشه
سوکجین: قول بده
نامجون: قول میدم
توی چشمام خیره شد. انگار میترسید و تردید داشت که بگه. تموم آرامشمو توی چشمام ریختم و بهش اطمینان دادم که راحت حرفشو بزنه. با کلی استرس لب باز کرد
سوکجین: من ...مـ من..
منتظر بودم و داشتم نگاهش میکردم که با حرفی که زد، از تعجب خشکم زد!
سوکجین: من بیمار نیستم ... من ... من جاسوسم!
*******************************************************
سوم شخص
دست های زمختش با طمانینه میان دیسک ها جستجو میکردند. در پی صدایی بود که اصالت و شکوه را به رخ بکشد. دست آخر دیسکی از آهنگ های دین مارتین را برگزید و آن را در جایگاهش قرار داد. گرامافون را روشن کرد و سوزن آن را روی صفحه دیسک گذاشت.
قدم هایش از میز و گرامافون قدیمی دور شدند. از جلوی سر گوزنی که به دیوار وصل بود گذشت خودش را به بار گوشه اتاق رساند. نوای زیبا و کلاسیک sway گوشش را نوازش کرد.
ESTÁS LEYENDO
What's Your Name??
Fanficخلاصه داستان: یونگی به تازگی وارد تیمارستانی معتبر شده تا کار خودشو به عنوان روانپزشک شروع کنه و چی میشه که بیمارش عاشقش بشه ... بیماری به اسم کیم تهیونگ کاپل: یونته ، نامجین ژانر: روانشناسی ، رومنس ، کمدی ، انگست ، معمایی ، کمی اسمات قسمتی از داس...