نسیم نرم بهاری پوستش را نوازش می کرد.
صدای آواز پرندگانی که روی درخت ایستاده بودند بر روح زخمی اش بوسه میزدند.
بوی نم چمن ریه هایش را طراوت میبخشیدند اما با تمام این حس های زیبا چیزی را در وجود خود حس میکرد که تا بحال آن را تجربه نکرده بود. آن حس مسبب سردگمی او بود. سردرگمی که تمام ذهن او را اِشغال کرده بود.
"تهیونگ به چی فکر میکنی؟"صدای خود درونش بود
"نمیدونم"
"پس چرا از این هوای خوب لذت نمیبری؟"
"خیلی گیجم"
خود دیگرش جواب داد
"عررررررررررر عاشق شدههههههه"
"سویون ساکت شو ببینم چیشده"
"عاشق؟ تهیونگ عاشق شده؟"
"آرههههههههه باورم نمیشههههههه گاااااااااد بلاخره از سینگلی در اومدییییییمممممم عرررررررر گاااااد حالا چ ریختی هست؟؟ خوشکله؟؟ وایییییییی فکرشو بکن یهو دستتو بگیره لباشو بذاره روی لبات من غش عررررررررررررررررررررررررر"لحظه ای تصورات سویون از جلوی چشمانش رد شد. چشمانش درشت شدند و از خجالت گونه هایش رنگ گرفت.
"سویون دهنتو ببند ببینم تهیونگ چشه"
دستی به موهای قهوه ایش کشید با خود گفت
"همچین چیزی نیس"
به آسمان نگریست. سیاهچاله ای از افکار بی سرو ته ذهن او را بلعید.
او حتی شناختی از خود نداشت. پس چگونه میتوانست به فرد دیگری دل ببندد؟
دستی به صورتش کشید.
صدایی از درونش به او گوشزد کرد.
"تهیونگ هر نزدیکی دلیل بر عاشق شدن نیست ... متوهم نباش.""ولی ..."
"سویون خفه شو"
سرش را پایین انداخت. او درست میگفت و تهیونگ چاره ای جز موافقت نداشت.
از روی صندلی بلند شد و به سمت ساختمان رفت. در حال بالا رفتن از پله های ورودی ساختمان، ناگهان در جای خود میخکوب شد. حقیقت داشت که او بیمار بود اما حواس خود را از دست نداده بود. کسی داشت او را از دور نگاه میکرد! تهیونگ به خوبی میتوانست سنگینی نگاهش را حس کند.
"به راهت ادامه بده و توجهی به اطرافت نکن!"
تهیونگ قصد داشت سر برگرداند اما صدای درونش مانع شد.
"برنگرد! به راهت ادامه بده"
تهیونگ کنجکاوی خود را سرکوب کرد و راه خود را در پیش گرفت. اما با خود فکر کرد. "ینی کی بود؟"
................................................................از دید یونگی
یه دونه قرص از توی ورق در آوردم و توی لیوان آب ریختم. قرص رو به همراه لیوان به سمتش گرفتم.
به دستم نگاه کرد. قرص رو از دستم گرفت. گذاشت توی دهنش و به کمک آب قورتش داد.
یه صندلی کشیدم جلو و کنار تختش روی صندلی نشستم. به چشماش خیره شدم.
بعد از خوردن قرصش به تاج تخت چسبید و پاهاشو بغل کرد .
بدون هیچ حرفی توی چشمام خیره شد.
لب باز کردم
یونگی: بهم بگو سوکجینا ... بهم بگو که چی باعث شد دیشب داد بزنی و کمک بخوای؟
آرامبخش ضعیفی که بهش داده بودم داشت اثر میکرد و این از بروز بیش از حد احساساتش جلوگیری میکرد.
اشک توی چشمای جین حلقه زد و اخم کرد.
سوکجین: دکتر! چرا نمیذارین بمیرم؟؟ من نمیخوام زنده بمونم!
با ملایمت سوالش رو با سوال جواب دادم
یونگی: چرا میخوای بمیری؟ چرا نمیخوای زنده بمونی؟
سوکجین: چون من مستحق مرگم!
صداش میلرزید.
یونگی: چرا؟
اشکی از گوشه چشمش چکید: چون حق زندگی کردن رو از یه نفر دیگه گرفتم!
یونگی:عمدا این کار رو کردی؟
یهو داد زد
سوکجین: برای من بهونه نیار! من جون یه نفرو گرفتم!
KAMU SEDANG MEMBACA
What's Your Name??
Fiksi Penggemarخلاصه داستان: یونگی به تازگی وارد تیمارستانی معتبر شده تا کار خودشو به عنوان روانپزشک شروع کنه و چی میشه که بیمارش عاشقش بشه ... بیماری به اسم کیم تهیونگ کاپل: یونته ، نامجین ژانر: روانشناسی ، رومنس ، کمدی ، انگست ، معمایی ، کمی اسمات قسمتی از داس...