Things To Know

297 69 50
                                    


تمام مسیر رسیدن به عمارت، هردوی ما حرفی نزدیم. از حضورش لذبت میبردم و همین کافی بود.

اما این یه راز میمونه...اون هیچوقت قرار نیست بفهمه من ازش خوشم میاد، همه‌چیز افتضاح پیش میره اگه این رو بفهمه و قطعاً من این رو نمیخوام.

قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم مچ دستم رو میگیره. سمتش برمیگردم تا خداحافظی کنم.
«ممنون که من رو رسوندی.»

«صبرکن، یه چیزی دارم...» کالوین با لبخند توی چشمام خیره میشه و دستم رو ول میکنه. من در ماشین رو میبیندم و تماشاش میکنم که توی کیف کوله‌ش دنبال چیزی میگرده. کمتر از دو دقیقه با یک پوشه آبی‌رنگ سمتم برمیگرده و شیشه رو پایین میده.

با لحجه ایتالیایی‌ش، چیزی که از مادرش به ارث برده میگه:
«جزوه های این درس رو داشته باش...امروز نتونستی توی کلاس حضور داشته باشی، این بد میشه اگه نتونی این ترم رو پاس کنی لیام.»
چشمام برق میزنن و لبخند بزرگی روی لب‌هام شکل میگیره. دستش رو تکون میده تا جزوه رو بگیرم اما به خودم میام.

«پس خودت چی؟ اگه جزوه ها پیش من باشن تو چطور میخوای بخونی؟» ازش میپرسم. دوست دارم بهم بگه که میتونیم کنارهم درس بخونیم اما نمیتونم درخواستش کنم...خیلی کوچیک‌تر از اینم که بخوام جای دخترای لوند اطرافش رو پر کنم.

میخنده، بیشتر شبیه یک تک خنده‌ست که باعث میشه دور چشماش خط بیوفته.
«حتی اگه داشته باشمش هم علاقه ای به خوندنش ندارم...»

با تشکر‌ کوچیکی پوشه رو ازش میگیرم و یک قدم عقب میرم. همچنان با لبخند مرموزی بهم نگاه میکنه. قبل از اینکه بره جمله محبت آمیزی بهم میگه.
«خوب غذا بخور و مواظب خودت باش...تو از پس همه‌چیز برمیای.»

و من وارد عمارت میشم.
توی دلم میخندم، دیشب انقدر برای رو به رو شدن با مافیا استرس داشتم اما حالا دیگه تمام شد و رفت. همه‌ش تمام شد!

قصد داشتم ادامه روز رو به شادی سپری کنم البته قبل از اینکه با پدر رو به رو بشم. درحال پایین اومدن از پلکانه، موهای تماماً سفیدش رو به بالا مرتب شده‌ن، پیراهن آستین دارِش مشکی و شلوارش هم مشکیه. تنها جزو رنگی استایلش، ساعت رولکس همیشگی توی دستشه.

چهره‌ش کمی بعد از فوت دوستش بهم ریخته به نظر میرسه اما قرار نیست دلم به این راحتی براش بسوزه.

«سلام پسر...از دیشب نشد ببینمت، حالت چطوره؟» ازم میپرسه. نگاهش ناراحته اما سعی میکنه کاری که باهام کرد رو فراموش کنه و مثل همیشه عادی باشیم. اما من قرار نیست فراموش کنم.
«از دیشب هم رو ندیدیم چون مثل یه ترسو دستورِ احمقانه‌ت رو به کالوین ارائه دادی تا بیاد بهم بگه. کل روز روهم توی اتاقت مخفی شدی.»

Fake Gangster // ZiamWhere stories live. Discover now