Tell Me A Secret

305 46 166
                                    


بعد از پونزده دقیقه پیاده روی توی هوای بارونی بالاخره به عمارت میرسم. کل تنم خیس از آبه و لباسام به تتم حسبیدن اما اهمیتی نمیدم، درواقع این حس رو دوست دارم.

نمیدونم قراره با چی رو به رو بشم وقتی وارد حیاط عمارت میشم...ماشین مشکی رنگ راشل رو میبینم که توی حیاط پارک شده، سرجام متوقف میشم و منتظر میمونم تا خواهرم از ماشین پیاده بشه.

حتماً خبری که توی سایت مدرسه راجبم گذاشته بودن رو خونده. در ماشینش رو میکوبه و با عجله سمتم حرکت میکنه، خشکم میزنه وقتی چشمای قرمز شده‌ش رو میبینم. شاید یخاطر بارونه؟ یا شایدهم حدسم درسته و واقعاً گریه کرده.

وقتی بهم میرسه جوری بغلم میگیره که به عقب تلو‌تلو میخورم. دستام رو متقابلاً دور کمرش گره میکنم و با صدای لرزونی بهم میگه: «چطور این همه درد رو سال‌ها توی خودت ریختی لیام؟!»

اشکم درمیاد و با صدای کنترل نشده ای توی بغلش زیر گریه میزنم. میگم: «بابا این رو میدونست، من تنها نبودم!»
راشل با دلخوری ادامه میده: «چرا بهم نگفتی؟ چرا باید اینطوری این مسئله مهم رو بفهمم؟ نمیدونی چقدر برای من مهمی لیام؟»

با وجود همه‌چیز با شنیدن جمله ثابت شده راشل لبخند میزنم و پلک‌هام رو روی هم فشار میدم. «متاسفم.» تنها چیزی که میتونم بگم فقط همینه.

تنها چیزی که راشل از من میدونست این بود که فقط یه بچه پرورشگاهی ساده هستم. نمیدونست موضوع من چقدر میتونه پیچیده تر از این حرفا باشه.

چند دقیقه توی همون حالت میمونیم و راشل مرتباً توی موهام دست میکشه، سمت عمارت هدایتم میکنه و بعد باهم وارد خونه میشیم.

گریه‌م بند اومده، به ماری نگاه میکنم که با دیدن ما از تعجب زبونش بند اومده و بعد بهش لبخند میزنم. وقتی دم در اتاقم میرسیم متوقف میشم و رو به روی راشل قرار میگیرم.

با این لباس های مشکی خیس توی تن و چشمای آبی خیس از اشک درست مثل الهه غم و اندوه میمونه.
بهش اشاره میکنم و میگم: «اومده بودی دنبالم؟» با کم‌رویی لبخند میزنه و جواب میده: «بعد از فهمیدن خبر با گریه خودم رو رسوندم اما توی مدرسه نبودی. خیلی نگرانت شدم لیام!»

چشماش دوباره پر از اشک میشن و برای جلوگیری از ریختنشون سرش رو بالا میگیره و بینی‌ش رو بین دو انگشت فشار میده. کی فکرش رو میکرد راشل انقدر توی موقعیت احساساتی باشه؟

راشل بعد از چند لحظه توضیح میده: «نمیدونی چقدر متاسفم، من به زور تو رو به اون مهمونی مافیایی بردم و زمانی که مارکو تو رو به عمارت بلکبورن میفرستادم کاری انجام ندادم واقعاً متاسفم عزیزدلم!»

Fake Gangster // ZiamWhere stories live. Discover now