Endless Games

103 26 29
                                    


صبح روز بعد، با شنیدن خبرِ برگشتنِ پدرم زودتر از چیزی که دلم میخواست اتاق گرمم رو ترک کردم.

از بالای پلکان اون رو تماشا کردم که وارد شده بود و با لبخندِ بزرگ و چشم‌های خسته بهم نگاه میکرد، انگار که بیشتر از هرچیزی منتظرم بوده باشه.
«پسرم...»

پله‌هارو جوری طی میکنم که هرلحظه ممکن بود بیوفتم و زمانی که به پدرم میرسم، اون همین الانش هم دست‌هاش رو برای یه بغلِ بزرگ باز کرده.
بغلش میکنم و چیزی نمونده که گریه کنم.

«دلیلِ این همه دلتنگی چیه؟» با خنده میپرسه و روی موهام دست میکشه.
احتمالاً اگه میفهمید توی این مدت چی به سرم گذشته اون‌وقت نیازی به پرسیدنِ این سوال نداشت.
«این‌بار خیلی منتظرم گذاشتی!» با صدای خفه ای میگم و انگشت‌هام رو محکم‌تر توی بازوش فرو میکنم، بعد از اینکه بالاخره ازش فاصله میگیرم روی صورتم دست میکشه و با لبخند براندازم میکنه.
خوشحال بودم که اون رو داشتم.

«خیلی خیلی متاسفم پرنده‌ کوچولوی من!» جواب صادقانه‌ش باعث میشه لبخند بزرگی بزنم. الان که اون رو کنارم داشتم دیگه هیچ نگرانی‌ای‌ وجود نداشت.

«خوش اومدی مارکو.»
با شنیدن صدای راشل، پدر به سمتش برمیگرده.
رفتارهای خشک خواهرم در برابرِ پدرم برام طی این چندین سال عادی شده بود.

«یکم...خسته به‌نظر میرسی. بخاطر مدرسه‌ست؟» پدر از من میپرسه همونطور که کمی قهوه مینوشه. حالا طبق معمول توی تراس قرار داشتیم و وقت میگذروندیم. لبخند میزنم و جواب میدم: «میشه گفت آره، بخاطر مدرسه‌ست.»

«اگه این باعث میشه حالت بهتر شه، امشب برای مهمونی‌ای که به مناسبت برگشتنم گرفتم کالوین هم دعوته.» پدر با چشمکی میگه و بعد نمیتونه جلوی خنده‌ش رو بگیره. حتی نمیتونم به چنین چیزی بخندم...شاید اگه همون لیامِ قبلی بودم، الان به فکر پوشیدن بهترین لباسم برای شب بودم.

«مالیک‌ها چی؟» میپرسم تا بحث رو عوض کنم. البته که اون‌ها به عنوان مهمون ویژه دعوت بودن. با پرسیدن این سوال پدر نگاه کنجکاوی بهم میندازه و میپرسه: «میونه‌ت با زین چطوره؟» روی این موضوع مثل همیشه حساس بود.
«ما باهم کنار میایم.» جواب میدم. بیشتر از کنار اومدن، خیلی بیشتر.
«عالیه...دلم میخواد باهم صمیمی باشید.» توضیح میده و من با لبخند سر تکون میدم. ما حتی چیزی بیشتر از صمیمی بودیم.

------------

برای شب تصمیم میگیرم لباس‌های ساده ای تن کنم...تیشرت و جین میتونست مشکلم رو حل کنه، اما راشل رو عصبی میکرد.

موقع انتخاب کردن ادکلن صدای درِ اتاقم رو میشنوم و با فکر اینکه پدر یا راشل پشت در باشن به شخص اجازه میدم که وارد بشه.
نگاهم رو بالا میارم و کالوین رو میبینم.

Fake Gangster // ZiamWhere stories live. Discover now