امشب خوابیدم...شاید این جمله کوتاه برای لیامِ چند وقت پیش یه جمله عادی به نظر برسه اما الان که این رو به خودم میگم، مثل یه معجزهست.
امشب خوابیدم، خوب خوابیدم.این دومین شبیه که هیچ خواب عجیبی ندیدم!
«صبح بخیر عزیزدلم.»
راشل صبحم رو با یکی از جملا محبت آمیزش آغاز میکنه، بهش لبخند بزرگی میزنم و از روی تخت بلند میشم.از رنگ پیرهن یقه هفتش تعریف میکنم.
«سبز بهت میاد.»خودم و توی آینه قدی برانداز میکنم. لباس خوابم رو به تن دارم، با دیدن آتِل روی مچم بهم یادآوری میشه که دیروز چه اتفاقی افتاد اما خودم رو نمیبازم و لبخندم حذف نمیشه.
«خوابیدن با اون آتِل سخت نبود؟» راشل میپرسه، مشغول چک کردن کتابخونه بزرگ سرتاسر اتاقمه و از کلکسیون کتاب هام لذت میبره...راشل کسی بود که من رو از بچگی با دنیای کتاب ها آشنا کرد، بهش مدیونم.
«شب اول به لطف بابا که تماماً کنارم بود راحت خوابیدم. البته...امشب یکم بخاطرش اذیت شدم، نمیتونستم بدنم رو زیاد تکون بدم اما بد نبود.»به راشل میخندم و ادامه میدم: «چطوره بریم برای صبحانه؟»
راشل لبخند میزنه، کتابی رو که از قسمت D کتابخونهم برداشته
بهم نشون میده.
«این رو قرض میگیرم. یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا پایین، امروز توی سالن صبحانه میخوریم.»سرم رو تکون میدم و بعد فوری سمت حمام حرکت میکنم.
شب قبل، قکر کردم به خاطر حضور پدره که راحت به خواب رفته بودم اما اینطور نبود. امشب هم راحت خوابیدم، بدون پدر.یک روز از دبیرستان مرخصی گرفتم اما امروز وقتشه که برگردم...بعد از شستن صورتم و مسواک زدن جلوی کمد قرار میگیرم و نفسم رو با تنبلی بیرون میفرستم.
مجبور نیستم به این زودی برای دبیرستان لباس بپوشم پس با همون لباس خواب سمت طبقه پایین-سالن-حرکت میکنم.وقتی قراره توی سالن صبحونه بخوریم فقط به دو معناست...یا اینکه امروز روز خاصیه، یا مهمون داریم.
در هر صورت اهمیت نمیدم. وقتی سمت سالن حرکت میکنم توی راه به ماری صبح بخیر میگم، جوابم رو میده و بعد به راهم ادامه میدم.سر میز شش نفره، با مهمان جدیدمون کنار پدر و راشل رو به رو میشم.
کالوین.«صبح بخیر کبوتر کوچولو.» پدر بهم صبح بخیر میگه. جای اینکه جوابش رو بدم، جلوتر میرم و همونطور که کالوین رو برانداز میکنم کنار راشل(رو به روی کال)میشینم.
برای دانشگاه تیشرت مشکی رنگ و جین آبی پوشیده، با اینکه میخوام صمیمیت بینمون رو کم کنم اما به این دلیل نیست که نخوام بگم این استایل انتخاب مناسبیه. قطعاً نیست!
KAMU SEDANG MEMBACA
Fake Gangster // Ziam
Fiksi Penggemarاینکه ازم بترسن بهتره، من هم چیزهایی رو دارم که باید ازشون محافظت کنم...مثلاً عشقی که بِین من و توئه. Ziam Mayne FanFiction. (ZaynTop)