«نمیخوای بیای داخل؟»
با شنیدنِ صدای زین، از پینات فاصله میگیرم و بهش نگاه میکنم.
لباسهاش برعکسِ همیشه رنگی بودن، اون همیشه مشکی میپوشید و اینبار خوشحالتر از همیشه بهنظر میومد. بخاطرِ حضورِ مادرش بود.بهش لبخندِ گرمی میزنم.
اون کمی با گیجی براندازم میکنه، من میدونستم که اون شخصِ خاص مادرشه...توی خوابهای عجیبی که میدیدم، چنین چیزی برام پیشبینی شده بود.«چرا، بیا بریم.» میگم و بعد به سمتش حرکت میکنم. همراهِ هم به سمتِ کلبهی چوبی قدم برمیداریم.
وقتی زین در رو باز میکنه، اول از همه بوی خوشِ غذایی که پخته بود به مشامم میرسه و بعد زنِ میانسالی رو میبینم که روی ویلچر، کنارِ پنجره نشسته بود.«خوش اومدی...چقدر بزرگ شدی!» بعد از دیدنم، میگه و لبخندی میزنه که باعث میشه کنار لبهاش چروک ایجاد بشه.
به داخل قدم برمیدارم و بعد زین در رو پشت سرم میبنده.
«از دیدنتون خوشحالم.»همونطور که حدس میزدم همچنان زیبا بود، اما شکسته.
لبخندش گرم بود همونطور که مالِ زین بهنظر میرسید...رنگ چشمهای یکسانی داشتن و حتی حالتِ چشمهاشون هم کاملاً شبیه به هم بود.از همین الان حس خوبی بهش داشتم.
---------------
«پس من رو یادت نمیاد؟! این یکم ناراحت کنندهست!» آریل میگه همونطور که پشتِ میز ناهار نشسته بودیم. غذا خوردنمون به اتمام رسیده بود...زین همون سوپی رو درست کرده بود که قبلاً برای من درست کرده بود و به گفتهیخدش، سوپی بود که برای مادرش میپخت.
آریل کمی بعد ادامه میده: «بازم حق داری، خیلی کوچیک بودی...با اون دامنِ پفپفیِ موردعلاقهت.»«پس شما هم من رو با اون دامن یادتون میاد؟» میپرسم و نگاهِ چپی به زین میندازم. انگار فقط من بودم که چنین چیزی رو درست به یاد نداشتم.
آریل میخنده. «خیلی هم بامزه بودی...زین از همون موقع دوست داشت پشت سرت راه بره. درضمن، یه عکس هم از شما دوتا دارم!»لبخند میزنم و ابروهام رو بالا میندازم. «واقعا؟!»
«زین...میتونی از توی کیفم اون عکس رو بیاری؟» با هیجان از پسرش درخواست میکنه و دوباره به سمتِ من برمیگرده، دستهاشو زیر چونهش میزاره و میپرسه: «واقعاً پسرم رو دوست داری؟»
این سوالها کمی بیش از حد و احمقانه بودن اما باید مودب بهنظر میزسیدم.«راستش همهچیز با یه رابطهی فیک شروع شد...میدونید؟ خیلی پیچیدهست.» توضیح میدم و اون جوری که انگار کاملاً منظورم رو فهمیده باشه سر تکون میده. «حالا چی؟ حالا دوستش داری؟»
«آره، دارم.» با جوابم، خیالش راحت میشه. انگار شنیدنِ همین کافی بود.
YOU ARE READING
Fake Gangster // Ziam
Fanfictionاینکه ازم بترسن بهتره، من هم چیزهایی رو دارم که باید ازشون محافظت کنم...مثلاً عشقی که بِین من و توئه. Ziam Mayne FanFiction. (ZaynTop)