«بهنظر نمیاد آسیب جدیای دیده باشه.» پرستار زیرلب میگه و چشمهاش رو از پشت عینک طبیای که روی چشمهاش زده بود ریز میکنه. به
سمتم که لبهی صندلی نشسته بودم خم میشه و با انگشت بینیِم رو لمس میکنه.«از دیشب خونریزیش بند نیومده.» زین از کنارم میگه. امروز کمی جدیتر از قبل بود، و این اتفاق زمانی افتاد که من بعد از ورود به مدرسه بهش گفتم بینیم چقدر خونریزی داشته.
«احتمالاً یکی از مویرگهاش پاره شده. چیز جدیای نیست، البته اگه به همراهش دردِ بدی نداشته باشه.» پرستار جواب میده و نفسش رو آروم رها میکنه.
«درد هم داره.» زین جوری جواب میده که انگار بهتر از من میدونه. بلافاصله اضافه میکنم: «نداره. فقط خونریزی.» و دیشب واقعاً با دیدنش وحشت کردم. حتی ملحفههامم کثیف بودن و این وضعیت ماریا روهم موقع عوض کردنشون ترسونده بود.زین نیمنگاهی بهم میندازه و پرستار کمی بعد مشغول نوشتن چیزهایی توی دفترش میشه. «شنیدم کارِ چندتا دانش آموز بوده. یکیشون در رفته، اما میدونی که اگه بخوای، میتونی بقیهشون روهم گزارش بدی؟» توضیح میده و احتمالاً به این فکر میکنه که اوضاعم چقدر وخیمه.
«البته که قراره گزارش بده.» زین دوباره به جای من جواب میده و من بهش نگاه میکنم. «البته که قرار نیست گزارش بدم!»
«پس نمیخوای گزارش بدی؟» در ادامه میگه و من به جای جواب دادن بهش، سرم رو به سمتِ درِ ورودی میچرخونم. کالوین اونجا بود.«اتفاقی افتاده کالوین؟» پرستار خطاب بهش میپرسه و اون درحالی که کولهش و روی شونهش داشت، چندبار با تردید پلک میزنه و نگاهش به من میوفته. «نه، اومدم دارو بگیرم. میگرن.» نمیدونستم درگیرِ چنین چیزیه.
زین از کنارم نیمنگاهی بهش میندازه و کمی بعد بهش خیره میمونه، نمیتونستم حدس بزنم چی توی سرش میگذره اما چشمهاش که حرکات کالوین رو دنبال میکردن.
کالوین جلو میاد تا به میزِ پرستار برسه. «همچنان درگیری؟ بهنظرم وقتشه بری پیش یه متخصص...اینجور چیزا با قرص حل نمیشن.» زن توضیح میده همونطور که توی کشوها دنبال چیزی میگرده.هوفی میکشم و دوباره نگاهی بهش میندازم و همون موقعهس که حس میکنم مایع گرمی برای دومین بار از دیشب از بینیم سرایز میشه.
انگشتم و زیر بینیم میکشم و خون رو لمس میکنم، کالوین با دیدنش یه دستمال کاغذی از روی میز برمیداره و به سمتم میگیره.
جای من، زین اون رو از دستش میقاپه و به سمتم خم میشه. «نمیخوای گزارش بدی؟» برای بار دوم با خونسردی میپرسه و دستمال رو زیر بینیم میکشه، چونهم رو میگیره و باهاش سرم رو کمی به سمت بالا متمایز میکنه. «نه.»
«مشکلی نیست.» زیرلب میگه و من کمی اخم میکنم، مشخصاً مشکلی برای من نبود اما انگار برای اون بود. حتی یکی از اون بزرگهاش.
نگاهِ عجیبی بهش میندازم و سعی میکنم بفهمم چی توی سرش میگذره. زین باعث شده بود لاکوود از اینجا بره؟
نیمنگاهی به کالوین میندازم که درحال خروج از اینجا بود. کالوین باعثش بوده؟
YOU ARE READING
Fake Gangster // Ziam
Fanfictionاینکه ازم بترسن بهتره، من هم چیزهایی رو دارم که باید ازشون محافظت کنم...مثلاً عشقی که بِین من و توئه. Ziam Mayne FanFiction. (ZaynTop)