«آمریکانو.» راشل همونطور که ماگ سفیدرنگی رو به دستم میده، میگه و بعد مشغول به کارش میشه.
«ممنون.» جواب میدم و ابروهام رو بالا میندازم قبل از اینکه حواسم رو به کتابی که درحال خوندنش بودم بدم.«بهنظرت تمیز کردن اسلحههات روی میز ناهارخوری یکم عجیب نیست؟» بلافاصله میگم و بدون اینکه به خواهرم نگاه کنم از قهوهم مینوشم. با چهرههی درهم شده اضافه میکنم: «و از این به بعد دیگه هیچوقت به دستگاه قهوهساز نزدیک نشو.»
به محض اینکه جملهم به پایان میرسه، صدای کشیده شدن خشاب رو میشنوم و فوری سرم رو بالا میارم تا به خواهرم نگاه کنم. راشل درحالی که اسلحهی مشکی رنگش رو بین انگشتهای باریکش گرفته نگاه جدیای بهم میندازه. «دارم از فرصت استفاده میکنم. اگه مارکو اینجا بود بهم این اجازه رو نمیداد که این خوشگلارو از توی زیرزمین بیرون بیارم.»
«شاید حق با پدر بوده!» جواب میدم و بعد نیشخند میزنم. از پشت صندلی بلند میشم و به سمت آشپزخونه حرکت میکنم تا برای خودم یه لیوان آمریکانوی جدید درست کنم.
«نمیخوای بهم بگی اون پسره کِنت دیشب چه مرگش شده بود؟» راشل بعد از مدت کوتاهی میپرسه و من درحالی که منتظر به دستگاه قهوهساز خیرهم، جا میخورم و سعی میکنم جواب مناسبی پیدا کنم.
«بهتره این رو ازم نپرسی.» چون جوابش مطمئناً چیزی نبود که دلخواهش باشه. چیزی مثل "کالوین درحال امتحان کردنم بود" یا اینکه "اوه، اون فقط میخواست تست کنه و ببینه نقطه ضعفی که ازم داره به اندازهی کافی خوب کار میکنه یا نه." .افکار جدیدم باعث میشن آه بکشم و بازهم بخوام به تخت برگردم.
---------
امروز صبح، زمانی که درحال قدم برداشتن توی راهروهای دبیرستان بودم میدونستم که قرار نیست روز خوبی رو سپری کنم.
«سلام.»
صدای زین رو میشنوم که از پشت سرم میاد، بدون اینکه نگاهم رو از صفحهی کتابم بگیرم نیمنگاهی بهش میندازه و ثانیهی بعد، کتابی رو جلوی من روی میز میزاره. لبخند میزنم و میگم: «انتظارش و نداشتم انقدر زود بهم پسش بدی.»«خب، توهم اگه یکی از پشت تلفن تهدید به خورد کردن دندونهات توی دهنت میکرد همینقدر خوش قول میشدی.» زین در جواب میگه و کتاب جدیدی رو که مشغول خوندنش بودم از جلوم برمیداره.
لبخند شرورانهای میزنم، تهدیدهام انقدراهم بد نبودن.وقتی متوجهی نگاهِ خیرهای روی خودم میشم با چشمهام دنبالِ منبعش میگردم و به شخصی میرسم که انتظارش رو نداشتم. گِرِیو، برادرِ کالوین.
اون رو به روی کالوین نشسته بود و برادرِ بزرگترش داشت با انگشتش بروکلیها رو از توی ظرف غذاش جدا میکرد، کمی مضطرب بود و من نمیدونستم دلیلش میتونست دوستهای برادرش باشن یا نه.
YOU ARE READING
Fake Gangster // Ziam
Fanfictionاینکه ازم بترسن بهتره، من هم چیزهایی رو دارم که باید ازشون محافظت کنم...مثلاً عشقی که بِین من و توئه. Ziam Mayne FanFiction. (ZaynTop)