❌🔄•پــارت اول•

725 114 44
                                    

~ همه چیز    
از اون روز شروع شد.
روزی که به گناه بزرگی مرتکب شده بود.
گناهی که اون رو وارد سیاه چاله ای کرده بود
که فقط مرگباعث آزادیش میشد.

••••
"

باز که پیدات شده....دست از سرم بردار"

با کلافگی به پسری که چند روزی بود دنبالش افتاده نگاهی انداخت.
محض رضای خدا اون فقط باهاش یه شب رو سر کرده و حالا این پسر ولکنش نبود.

"خواهش میکنم یه فرصت دیگه به من بده "

"فرصت؟ببخشید توهمی چیزی زدی ؟ یه طوری حرف میزنی انگار من و تو رابطه ای با هم داشتیم و الان از هم جدا شدیم!...نه عزیز من اون فقط یه سکس بود و تمام."

"ام..ما..اما من تو رو دوست دارم."

"برام مهم نیست"

"سهون"

"اسم من رو روی دهن کثیفت نیار عوضی"

سهون با خشونت لوهانی که سعی در متوقف کردنش رو داشت روی زمین هل داد.

"اخ...من حامله ام"

"خب؟"

"تو باید مسئولیتش رو قبول کنی."

"مسئولیت چی رو قبول کنم؟من حتی نمیدونم بچه ی کیه!با کی خوابیدی؟"

"این بچه ی توِ،من به جز تو با کسی نخوابیدم."

مثل روز واسش روشن بود که اون پسر داشت واقعیت رو‌میگفت.
اما خب گردن گرفتن بچه ؟ اصلا توی برنامه هاش نبود.
در ضمن این خود لوهان بود که حواسش رو جمع نکرده بود و پیشگیری نکرد به اون که مربوط نمیشد. میشد؟

"من حرفت رو باور نمیکنم."

"ولی ــ

قدمی به سمت پسر کوتاه تر برداشت.
به طرفش خم شد و با محکم ترین حالت ممکن فکش رو توی دستش گرفت و سرش رو بالا آورد.
با چشمهای سردش به صورت پسر نگاه کرد و لب زد.

"من هیچ وقت مسئولیت من توله سگی که توی شکمت حملش می‌کنی رو قبول نمیکنم..پس خواهشاً دست از خیال پردازی بردار."

و بعد بدون هیچ عذاب وجدانی و توجه به پسری که داشت گریه و زاری میکرد اون مکان رو ترک کرد.
لعنت بهش
این بچه هم شده بود دردسر.
با فکری که به سرش خطور کرد پوزخند ترسناکی زد.
صفحه ی موبایلش رو روشن کرد و بعد از گرفتن شماره ای
چند جمله قطع کرد.
از پشت شیشه ی ماشین به جایی که لوهان هنوز نشسته بود و درحال گریه بود نگاه کرد .
از نگاهش فقط میشد به یه جمله رسید:"قراره از شر یه مزاحم خلاص بشم."

                             ⚠️⚠️⚠️
جلوی درب دانشگاه منتظر اسنپ ایستاده بود.
از اضطرابی که ناخودآگاه بهش وارد شده بود دست هاش شروع به عرق کردن کرده بود.
و توی سرش صدایی بود که همش بهش هشدار بود که اون جا رو زود ترک کنه.
سرش رو تکون داد و سعی کرد افکار منفی رو از سرش دور کنه چشمهاش بست و نفس عمیق کشید و سعی کرد کمی آروم باشه .
اما این آروم شدم زیاد طول نکشید که صدای ترمز ون مشکی رنگ توی گوش هاش پیچید.
دو مرد سیاه پوش از ون پیاده شدن و لوهانی که هنوز گیج بود رو گرفتن به سمت ماشین برد.
وقتی که در من بسته شد و ماشین شروع به حرکت کرد تازه متوجه موقعیتش شده بود.

⛔I'm Your Karma BitchDonde viven las historias. Descúbrelo ahora