❌🔄•پارت چهارم•

376 95 65
                                    

در حالی که توی راه رو مشغول رفتن به زیر زمین بود تا به بعضی از کارهاش رسیدگی کنه با بکیهون برخورده کرد که برخلاف روز های گذشته ، تیپ رسمی زده بود.

"جایی میری هیونگ ?"

بکهیون لبخند مستطیلی همیشگیش رو تقدیم نگاه چانیول کرد و گفت :"یادت رفته ؟!"

برای لحظه ای فکر کرد و سریع به خاطر آورد که  امروز چه روزی بود.

"میخوای بری دیدنش ؟!"

"جز ما کسی رو داره که به دیدنش بره ؟!"

با حرفی که بکهیون بهش زد غم بزرگی روی قلبش افتاد و سنگینی این غم رو روی زانوهاش احساس میکرد.
زانو هایی که واسه تحمل کردن این غم لعنتی زیادی ضعیف شده بودند.

"منم میام"

بک سری به تایید تکون داد.

اون دو تن به همراه کای به مکان مورد نظرشون رفتند.
قدم هاشون رو با هم برمیداشتند .
بعد از چندین قدم و گذشتن از کنار چند قفسه جلوی یک قفسه ی خاکستری ایستادند.
اونجا پسری بود که داشت با لبخند زیبای دردآورش به اونها لبخند میزد.
لبخندی که از پشت شیشه قاب عکس بود و همونقدر زیبا و همونقدر درد آور مثل گذشته.
پسر موسفید با حسرت و قلبی سنگین به عکس زل زد.

"دلم برای سونگیول هیونگ تنگ شده."

"منم همینطور،گاهی وقتها یادم میره، ترکمون کرده."

حرف های کای و بکهیون سنگینی روی قلبش رو بیشتر میکردن.
نفسش رو با حرص بیرون داد و قبل از اینکه نفسش بند بیاد سریع از اون مکان بیرون زد.
یک سال از اون اتفاق شوم گذشته بود.
یک سال از ،از دست دادن عشق زندگیش گذشته بود.
برای بعضی از آدم ها یک سال زمان کمی بود،اما وقتی که هر ثانیه اش واست دردآورد باشه یک سال تبدیل به یک عمر میشد.
چشم هاش رو بست و یاد لحظه ای افتاد که جسد سونگیول رو جلوی مقرشون مثل یک اشغال انداخته بودند.
اون پسر لجباز.
کسی که چانیول بهش دستور جاسوسی توی یکی از دانشگاه های کره رو داده بود.
اما حتی فکرش هم نمیکرد اونجا عاشق یکی از هم دانشگاهی هاش بشه و کارش رو به خاطر اون پسری که حتی عاشقش نبود ول کنه.
کسی که فقط سونگ رو به خاطر بدنش میخواست.
بعد از یک مدت دشمن هاشون به هویت پسر پی بردند و اون رو دزدیدند.
اون پسر رو با بی رحمی تمام شکنجه کردند و بهش تجاوز کردند و به طرز وحشتناکی اون رو به قتل رساندند.
چیزی که بیشتر از همه عصبیش میکرد این بود که سونگ به جای خودش ،اون پسر مسخره رو انتخاب کرده بود.
کسی که اگر نبود الان سونگش زنده بود.
چشم هاش رو بست و دست هاش رو مشت کرد.
حسابی عصبی شده بود میدونست باید این عصبانیت رو چه چیزی یا بهتر بگیم چه کسی خالی کنه.
اوه سهون
کسی که باعث شد سونگش ترکش کنه.
کسی که باعث شد سونگش بمیره.
سه هفته از اسارت پسر میگذشت اما هنوز هم برای چانیول شنیدن زجه زدن و التماسش کافی نبود و بیشتر میخواست.
مگه خون ،خون رو جبران نمی‌کرد ؟!
از شر تمام آدم هایی که سونگش رو کشته بودند خلاص شده بود و حالا نوبت یک نفر بود.
اوه سهون
قرار بود به روشی که سونگش رو ازش گرفته بودند ،سهون رو به قتل برسونه.

در همین حال پسر درمونده ی محدومون مثل راپوزنل از پشت میله های پنجره به بیرون نگاه میکرد و از نسیمی که آروم صورتش رو نوازش میکرد نهایت لذت رو میبرد.
فکر میکرد روزی چانیول خسته اش بشه و رهاش کنه اما به همین راحتی نبود و چانیول با هر بار شنیدن صدای زجه و فریادش جون تازه ای می‌گرفت.
نفس عمیق پر از غمی کشید و وقتی که برگشت متوجه شد که چانیول توی اتاق ،متعجب شد .
امیدوار بود که امروز چانیول برای اذیتش نیومده باشه .
بدنش دیگه طاقت نداشت.

⛔I'm Your Karma BitchDonde viven las historias. Descúbrelo ahora